مثنوی معنوی/دیدن درویش جماعت مشایخ را
ظاهر
آن یکی درویش گفت اندر سمر | خضریان را من بدیدم خواب در | |||||
گفتم ایشان را که روزی حلال | از کجا نوشم که نبود آن وبال | |||||
مر مرا سوی کهستان راندند | میوهها زان بیشه میافشاندند | |||||
که خدا شیرین بکرد آن میوه را | در دهان تو به همتهای ما | |||||
هین بخور پاک و حلال و بیحساب | بی صداع و نقل و بالا و نشیب | |||||
پس مرا زان رزق نطقی رو نمود | ذوق گفت من خردها میربود | |||||
گفتم این فتنهست ای رب جهان | بخششی ده از همه خلقان نهان | |||||
شد سخن از من دل خوش یافتم | چون انار از ذوق میبشکافتم | |||||
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت | غیر این شادی که دارم در سرشت | |||||
هیچ نعمت آرزو ناید دگر | زین نپردازم به حور و نیشکر | |||||
مانده بود از کسب یک دو حبهام | دوخته در آستین جبهام |