مثنوی معنوی/دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود
ظاهر
بود امیری را یکی اسپی گزین | در گلهی سلطان نبودش یک قرین | |||||
او سواره گشت در موکب به گاه | ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه | |||||
چشم شه را فر و رنگ او ربود | تا به رجعت چشم شه با اسپ بود | |||||
بر هر آن عضوش که افکندی نظر | هر یکش خوشتر نمودی زان دگر | |||||
غیر چستی و گشی و روحنت | حق برو افکنده بد نادر صفت | |||||
پس تجسس کرد عقل پادشاه | کین چه باشد که زند بر عقل راه | |||||
چشم من پرست و سیرست و غنی | از دو صد خورشید دارد روشنی | |||||
ای رخ شاهان بر من بیذقی | نیم اسپم در رباید بی حقی | |||||
جادوی کردست جادو آفرین | جذبه باشد آن نه خاصیات این | |||||
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد | فاتحهش در سینه میافزود درد | |||||
زانک او را فاتحه خود میکشید | فاتحه در جر و دفع آمد وحید | |||||
گر نماید غیر هم تمویه اوست | ور رود غیر از نظر تنبیه اوست | |||||
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست | کار حق هر لحظه نادر آوریست | |||||
اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا | میشود مسجود از مکر خدا | |||||
پیش کافر نیست بت را ثانیی | نیست بت را فر و نه روحانیی | |||||
چست آن جاذب نهان اندر نهان | در جهان تابیده از دیگر جهان | |||||
عقل محجوبست و جان هم زین کمین | من نمیبینم تو میتوانی ببین | |||||
چونک خوارمشه ز سیران باز گشت | با خواص ملک خود همراز گشت | |||||
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان | تا بیارند اسپ را زان خاندان | |||||
همچو آتش در رسیدند آن گروه | همچو پشمی گشت امیر همچو کوه | |||||
جانش از درد و غبین تا لب رسید | جز عمادالملک زنهاری ندید | |||||
که عمادالملک بد پای علم | بهر هر مظلوم و هر مقتول غم | |||||
محترمتر خود نبد زو سروری | پیش سلطان بود چون پیغامبری | |||||
بیطمع بود او اصیل و پارسا | رایض و شبخیز و حاتم در سخا | |||||
بس همایونرای و با تدبیر و راد | آزموده رای او در هر مراد | |||||
هم به بذل جان سخی و هم به مال | طالب خورشید غیب او چون هلال | |||||
در امیری او غریب و محتبس | در صفات فقر وخلت ملتبس | |||||
بوده هر محتاج را همچون پدر | پیش سلطان شافع و دفع ضرر | |||||
مر بدان را ستر چون حلم خدا | خلق او بر عکس خلقان و جدا | |||||
بارها میشد به سوی کوه فرد | شاه با صد لابه او را دفع کرد | |||||
هر دم ار صد جرم را شافع شدی | چشم سلطان را ازو شرم آمدی | |||||
رفت او پیش عماد الملک راد | سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد | |||||
که حرم با هر چه دارم گو بگیر | تا بگیرد حاصلم را هر مغیر | |||||
این یکی اسپست جانم رهن اوست | گر برد مردم یقین ای خیردوست | |||||
گر برد این اسپ را از دست من | من یقین دانم نخواهم زیستن | |||||
چون خدا پیوستگیی داده است | بر سرم مال ای مسیحا زود دست | |||||
از زن و زر و عقارم صبر هست | این تکلف نیست نی تزویریست | |||||
اندرین گر مینداری باورم | امتحان کن امتحان گفت و قدم | |||||
آن عمادالملک گریان چشممال | پیش سلطان در دوید آشفتهحال | |||||
لب ببست و پیش سلطان ایستاد | راز گویان با خدا رب العباد | |||||
ایستاده راز سلطان میشنید | واندرون اندیشهاش این میتنید | |||||
کای خداگر آن جوان کژ رفت راه | که نشاید ساختن جز تو پناه | |||||
تو از آن خود بکن از وی مگیر | گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر | |||||
زانک محتاجند این خلقان همه | از گدایی گیر تا سلطان همه | |||||
با حضور آفتاب با کمال | رهنمایی جستن از شمع و ذبال | |||||
با حضور آفتاب خوشمساغ | روشنایی جستن از شمع و چراغ | |||||
بیگمان ترک ادب باشد ز ما | کفر نعمت باشد و فعل هوا | |||||
لیک اغلب هوشها در افتکار | همچو خفاشند ظلمت دوستدار | |||||
در شب ار خفاش کرمی میخورد | کرم را خورشید جان میپرورد | |||||
در شب ار خفاش از کرمیست مست | کرم از خورشید جنبنده شدست | |||||
آفتابی که ضیا زو میزهد | دشمن خود را نواله میدهد | |||||
لیک شهبازی که او خفاش نیست | چشم بازش راستبین و روشنیست | |||||
گر به شب جوید چو خفاش او نمو | در ادب خورشید مالد گوش او | |||||
گویدش گیرم که آن خفاش لد | علتی دارد ترا باری چه شد | |||||
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب | تا نتابی سر دگر از آفتاب |