مثنوی معنوی/دیدن ایشان در قصر این قلعهی ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست
ظاهر
این سخن پایان ندارد آن گروه | صورتی دیدند با حسن و شکوه | |||||
خوبتر زان دیده بودند آن فریق | لیک زین رفتند در بحر عمیق | |||||
زانک افیونشان درین کاسه رسید | کاسهها محسوس و افیون ناپدید | |||||
کرد فعل خویش قلعهی هشربا | هر سه را انداخت در چاه بلا | |||||
تیر غمزه دوخت دل را بیکمان | الامان و الامان ای بیامان | |||||
قرنها را صورت سنگین بسوخت | آتشی در دین و دلشان بر فروخت | |||||
چونک روحانی بود خود چون بود | فتنهاش هر لحظه دیگرگون بود | |||||
عشق صورت در دل شهزادگان | چون خلش میکرد مانند سنان | |||||
اشک میبارید هر یک همچو میغ | دست میخایید و میگفت ای دریغ | |||||
ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید | چندمان سوگند داد آن بیندید | |||||
انبیا را حق بسیارست از آن | که خبر کردند از پایانمان | |||||
کاینچ میکاری نروید جز که خار | وین طرف پری نیابی زو مطار | |||||
تخم از من بر که تا ریعی دهد | با پر من پر که تیر آن سو جهد | |||||
تو ندانی واجبی آن و هست | هم تو گویی آخر آن واجب بدست | |||||
او توست اما نه این تو آن توست | که در آخر واقف بیرونشوست | |||||
توی آخر سوی توی اولت | آمدست از بهر تنبیه و صلت | |||||
توی تو در دیگری آمد دفین | من غلام مرد خودبینی چنین | |||||
آنچ در آیینه میبیند جوان | پیر اندر خشت بیند بیش از آن | |||||
ز امر شاه خویش بیرون آمدیم | با عنایات پدر یاغی شدیم | |||||
سهل دانستیم قول شاه را | وان عنایتهای بی اشباه را | |||||
نک در افتادیم در خندق همه | کشته و خستهی بلا بی ملحمه | |||||
تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش | بودمان تا این بلا آمد به پیش | |||||
بیمرض دیدیم خویش و بی ز رق | آنچنان که خویش را بیمار دق | |||||
علت پنهان کنون شد آشکار | بعد از آنک بند گشتیم و شکار | |||||
سایهی رهبر بهست از ذکر حق | یک قناعت به که صد لوت و طبق | |||||
چشم بینا بهتر از سیصد عصا | چشم بشناسد گهر را از حصا | |||||
در تفحص آمدند از اندهان | صورت کی بود عجب این در جهان | |||||
بعد بسیاری تفحص در مسیر | کشف کرد آن راز را شیخی بصیر | |||||
نه از طریق گوش بل از وحی هوش | رازها بد پیش او بی رویپوش | |||||
گفت نقش رشک پروینست این | صورت شهزادهی چینست این | |||||
همچو جان و چون جنین پنهانست او | در مکتم پرده و ایوانست او | |||||
سوی او نه مرد ره دارد نه زن | شاه پنهان کرد او را از فتن | |||||
غیرتی دارد ملک بر نام او | که نپرد مرغ هم بر بام او | |||||
وای آن دل کش چنین سودا فتاد | هیچ کس را این چنین سودا مباد | |||||
این سزای آنک تخم جهل کاشت | وآن نصیحت را کساد و سهل داشت | |||||
اعتمادی کرد بر تدبیر خویش | که برم من کار خود با عقل پیش | |||||
نیم ذره زان عنایت به بود | که ز تدبیر خرد سیصد رصد | |||||
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر | پا بکش پیش عنایت خوش بمیر | |||||
این به قدر حیلهی معدود نیست | زین حیل تا تو نمیری سود نیست |