مثنوی معنوی/دعوت کردن مسلمان مغ را
ظاهر
مر مغی را گفت مردی کای فلان | هین مسلمان شو بباش از ممنان | |||||
گفت اگر خواهد خدا ممن شوم | ور فزاید فضل هم موقن شوم | |||||
گفت میخواهد خدا ایمان تو | تا رهد از دست دوزخ جان تو | |||||
لیک نفس نحس و آن شیطان زشت | میکشندت سوی کفران و کنشت | |||||
گفت ای منصف چو ایشان غالباند | یار او باشم که باشد زورمند | |||||
یار آن تانم بدن کو غالبست | آن طرف افتم که غالب جاذبست | |||||
چون خدا میخواست از من صدق زفت | خواست او چه سود چون پیشش نرفت | |||||
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد | وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد | |||||
تو یکی قصر و سرایی ساختی | اندرو صد نقش خوش افراختی | |||||
خواستی مسجد بود آن جای خیر | دیگری آمد مر آن را ساخت دیر | |||||
یا تو بافیدی یکی کرباس تا | خوش بسازی بهر پوشیدن قبا | |||||
تو قبا میخواستی خصم از نبرد | رغم تو کرباس را شلوار کرد | |||||
او زبون شد جرم این کرباس چیست | آنک او مغلوب غالب نیست کیست | |||||
چون کسی بیخواست او بر وی براند | خاربن در ملک و خانهی او نشاند | |||||
صاحب خانه بدین خواری بود | که چنین بر وی خلاقت میرود | |||||
هم خلق گردم من ار تازه و نوم | چونک یار این چنین خواری شوم | |||||
چونک خواه نفس آمد مستعان | تسخر آمد ایش شاء الله کان | |||||
من اگر ننگ مغان یا کافرم | آن نیم که بر خدا این ظن برم | |||||
که کسی ناخواه او و رغم او | گردد اندر ملکت او حکم جو | |||||
ملکت او را فرو گیرد چنین | که نیارد دم زدن دم آفرین | |||||
دفع او میخواهد و میبایدش | دیو هر دم غصه میافزایدش | |||||
بندهی این دیو میباید شدن | چونک غالب اوست در هر انجمن | |||||
تا مبادا کین کشد شیطان ز من | پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن | |||||
آنک او خواهد مراد او شود | از کی کار من دگر نیکو شود |