مثنوی معنوی/دعوت باز بطان را از آب به صحرا
ظاهر
باز گوید بط را کز آب خیز | تا ببینی دشتها را قندریز | |||||
بط عاقل گویدش ای باز دور | آب ما را حصن و امنست و سرور | |||||
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب | هین به بیرون کم روید از حصن آب | |||||
باز را گویند رو رو باز گرد | از سر ما دست دار ای پایمرد | |||||
ما بری از دعوتت دعوت ترا | ما ننوشیم این دم تو کافرا | |||||
حصن ما را قند و قندستان ترا | من نخواهم هدیهات بستان ترا | |||||
چونک جان باشد نیاید لوت کم | چونک لشکر هست کم ناید علم | |||||
خواجهی حازم بسی عذر آورید | بس بهانه کرد با دیو مرید | |||||
گفت این دم کارها دارم مهم | گر بیایم آن نگردد منتظم | |||||
شاه کار نازکم فرموده است | ز انتظارم شاه شب نغنوده است | |||||
من نیارم ترک امر شاه کرد | من نتانم شد بر شه رویزرد | |||||
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص | میرسد از من همیجوید مناص | |||||
تو روا داری که آیم سوی ده | تا در ابرو افکند سلطان گره | |||||
بعد از آن درمان خشمش چون کنم | زنده خود را زین مگر مدفون کنم | |||||
زین نمط او صد بهانه باز گفت | حیلهها با حکم حق نفتاد جفت | |||||
گر شود ذرات عالم حیلهپیچ | با قضای آسمان هیچند هیچ | |||||
چون گریزد این زمین از آسمان | چون کند او خویش را از وی نهان | |||||
هرچه آید ز آسمان سوی زمین | نه مفر دارد نه چاره نه کمین | |||||
آتش ار خورشید میبارد برو | او بپیش آتشش بنهاده رو | |||||
ور همی طوفان کند باران برو | شهرها را میکند ویران برو | |||||
او شده تسلیم او ایوبوار | که اسیرم هرچه میخواهی ببار | |||||
ای که جزو این زمینی سر مکش | چونک بینی حکم یزدان در مکش | |||||
چون خلقناکم شنودی من تراب | خاک باشی جست از تو رو متاب | |||||
بین که اندر خاک تخمی کاشتم | کرد خاکی و منش افراشتم | |||||
حملهی دیگر تو خاکی پیشه گیر | تا کنم بر جمله میرانت امیر | |||||
آب از بالا به پستی در رود | آنگه از پستی به بالا بر رود | |||||
گندم از بالا بزیر خاک شد | بعد از آن او خوشه و چالاک شد | |||||
دانهی هر میوه آمد در زمین | بعد از آن سرها بر آورد از دفین | |||||
اصل نعمتها ز گردون تا بخاک | زیر آمد شد غذای جان پاک | |||||
از تواضع چون ز گردون شد بزیر | گشت جزو آدمی حی دلیر | |||||
پس صفات آدمی شد آن جماد | بر فراز عرش پران گشت شاد | |||||
کز جهان زنده ز اول آمدیم | باز از پستی سوی بالا شدیم | |||||
جمله اجزا در تحرک در سکون | ناطقان که انا الیه راجعون | |||||
ذکر و تسبیحات اجزای نهان | غلغلی افکند اندر آسمان | |||||
چون قضا آهنگ نارنجات کرد | روستایی شهریی را مات کرد | |||||
با هزاران حزم خواجه مات شد | زان سفر در معرض آفات شد | |||||
اعتمادش بر ثبات خویش بود | گرچه که بد نیم سیلش در ربود | |||||
چون قضا بیرون کند از چرخ سر | عاقلان گردند جمله کور و کر | |||||
ماهیان افتند از دریا برون | دام گیرد مرغ پران را زبون | |||||
تا پری و دیو در شیشه شود | بلک هاروتی به بابل در رود | |||||
جز کسی کاندر قضا اندر گریخت | خون او را هیچ تربیعی نریخت | |||||
غیر آن که در گریزی در قضا | هیچ حیله ندهدت از وی رها |