پرش به محتوا

مثنوی معنوی/دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی

از ویکی‌نبشته
دفتر سوم مثنوی از مولوی
(دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی)
  چون دقوقی آن قیامت را بدید رحم او جوشید و اشک او دوید  
  گفت یا رب منگر اندر فعلشان دستشان گیر ای شه نیکو نشان  
  خوش سلامتشان به ساحل با زبر ای رسیده دست تو در بحر و بر  
  ای کریم و ای رحیم سرمدی در گذار از بدسگالان این بدی  
  ای بداده رایگان صد چشم و گوش بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش  
  پیش از استحقاق بخشیده عطا دیده از ما جمله کفران و خطا  
  ای عظیم از ما گناهان عظیم تو توانی عفو کردن در حریم  
  ما ز آز و حرص خود را سوختیم وین دعا را هم ز تو آموختیم  
  حرمت آن که دعا آموختی در چنین ظلمت چراغ افروختی  
  همچنین می‌رفت بر لفظش دعا آن زمان چون مادران با وفا  
  اشک می‌رفت از دو چشمش و آن دعا بی خود از وی می بر آمد بر سما  
  آن دعای بی خودان خود دیگرست آن دعا زو نیست گفت داورست  
  آن دعا حق می‌کند چون او فناست آن دعا و آن اجابت از خداست  
  واسطه‌ی مخلوق نه اندر میان بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان  
  بندگان حق رحیم و بردبار خوی حق دارند در اصلاح کار  
  مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران در مقام سخت و در روز گران  
  هین بجو این قوم را ای مبتلا هین غنیمت دارشان پیش از بلا  
  رست کشتی از دم آن پهلوان واهل کشتی را بجهد خود گمان  
  که مگر بازوی ایشان در حذر بر هدف انداخت تیری از هنر  
  پا رهاند روبهان را در شکار و آن زدم دانند روباهان غرار  
  عشقها با دم خود بازند کین می‌رهاند جان ما را در کمین  
  روبها پا را نگه دار از کلوخ پا چو نبود دم چه سود ای چشم‌شوخ  
  ما چو روباهان و پای ما کرام می‌رهاندمان ز صدگون انتقام  
  حیله‌ی باریک ما چون دم ماست عشقها بازیم با دم چپ و راست  
  دم بجنبانیم ز استدلال و مکر تا که حیران ماند از ما زید و بکر  
  طالب حیرانی خلقان شدیم دست طمع اندر الوهیت زدیم  
  تا بافسون مالک دلها شویم این نمی‌بینیم ما کاندر گویم  
  در گوی و در چهی ای قلتبان دست وا دار از سبال دیگران  
  چون به بستانی رسی زیبا و خوش بعد از آن دامان خلقان گیر و کش  
  ای مقیم حبس چار و پنج و شش نغز جایی دیگران را هم بکش  
  ای چو خربنده حریف کون خر بوسه گاهی یافتی ما را ببر  
  چون ندادت بندگی دوست دست میل شاهی از کجاات خاستست  
  در هوای آنک گویندت زهی بسته‌ای در گردن جانت زهی  
  روبها این دم حیلت را بهل وقف کن دل بر خداوندان دل  
  در پناه شیر کم ناید کباب روبها تو سوی جیفه کم شتاب  
  تو دلا منظور حق آنگه شوی که چو جزوی سوی کل خود روی  
  حق همی‌گوید نظرمان در دلست نیست بر صورت که آن آب و گلست  
  تو همی‌گویی مرا دل نیز هست دل فراز عرش باشد نه به پست  
  در گل تیره یقین هم آب هست لیک زان آبت نشاید آب‌دست  
  زانک گر آبست مغلوب گلست پس دل خود را مگو کین هم دلست  
  آن دلی کز آسمانها برترست آن دل ابدال یا پیغامبرست  
  پاک گشته آن ز گل صافی شده در فزونی آمده وافی شده  
  ترک گل کرده سوی بحر آمده رسته از زندان گل بحری شده  
  آب ما محبوس گل ماندست هین بحر رحمت جذب کن ما را ز طین  
  بحر گوید من ترا در خود کشم لیک می‌لافی که من آب خوشم  
  لاف تو محروم می‌دارد ترا ترک آن پنداشت کن در من درآ  
  آب گل خواهد که در دریا رود گل گرفته پای آب و می‌کشد  
  گر رهاند پای خود از دست گل گل بماند خشک و او شد مستقل  
  آن کشیدن چیست از گل آب را جذب تو نقل و شراب ناب را  
  همچنین هر شهوتی اندر جهان خواه مال و خواه جاه و خواه نان  
  هر یکی زینها ترا مستی کند چون نیابی آن خمارت می‌زند  
  این خمار غم دلیل آن شدست که بدان مفقود مستی‌ات بدست  
  جز به اندازه‌ی ضرورت زین مگیر تا نگردد غالب و بر تو امیر  
  سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم حاجت غیری ندارم واصلم  
  آنچنانک آب در گل سر کشد که منم آب و چرا جویم مدد  
  دل تو این آلوده را پنداشتی لاجرم دل ز اهل دل برداشتی  
  خود روا داری که آن دل باشد این کو بود در عشق شیر و انگبین  
  لطف شیر و انگبین عکس دلست هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست  
  پس بود دل جوهر و عالم عرض سایه‌ی دل چون بود دل را غرض  
  آن دلی کو عاشق مالست و جاه یا زبون این گل و آب سیاه  
  یا خیالاتی که در ظلمات او می‌پرستدشان برای گفت و گو  
  دل نباشد غیر آن دریای نور دل نظرگاه خدا وانگاه کور  
  نه دل اندر صد هزاران خاص و عام در یکی باشد کدامست آن کدام  
  ریزه‌ی دل را بهل دل را بجو تا شود آن ریزه چون کوهی ازو  
  دل محیطست اندرین خطه‌ی وجود زر همی‌افشاند از احسان و جود  
  از سلام حق سلامیها نثار می‌کند بر اهل عالم اختیار  
  هر که را دامن درستست و معد آن نثار دل بر آنکس می‌رسد  
  دامن تو آن نیازست و حضور هین منه در دامن آن سنگ فجور  
  تا ندرد دامنت زان سنگها تا بدانی نقد را از رنگها  
  سنگ پر کردی تو دامن از جهان هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان  
  از خیال سیم و زر چون زر نبود دامن صدقت درید و غم فزود  
  کی نماید کودکان را سنگ سنگ تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ  
  پیر عقل آمد نه آن موی سپید مو نمی‌گنجد درین بخت و امید