مثنوی معنوی/در وهم افکندن کودکان اوستاد را
ظاهر
| روز گشت و آمدند آن کودکان | بر همین فکرت ز خانه تا دکان | |||||
| جمله استادند بیرون منتظر | تا درآید اول آن یار مصر | |||||
| زانک منبع او بدست این رای را | سر امام آید همیشه پای را | |||||
| ای مقلد تو مجو بیشی بر آن | کو بود منبع ز نور آسمان | |||||
| او در آمد گفت استا را سلام | خیر باشد رنگ رویت زردفام | |||||
| گفت استا نیست رنجی مر مرا | تو برو بنشین مگو یاوه هلا | |||||
| نفی کرد اما غبار وهم بد | اندکی اندر دلش ناگاه زد | |||||
| اندر آمد دیگری گفت این چنین | اندکی آن وهم افزون شد بدین | |||||
| همچنین تا وهم او قوت گرفت | ماند اندر حال خود بس در شگفت | |||||