مثنوی معنوی/در معنی این کی ارنا الاشیاء
ظاهر
ای خروسان از وی آموزید بانگ | بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ | |||||
صبح کاذب آید و نفریبدش | صبح کاذب عالم و نیک و بدش | |||||
اهل دنیا عقل ناقص داشتند | تا که صبح صادقش پنداشتند | |||||
صبح کاذب کاروانها را زدست | که به بوی روز بیرون آمدست | |||||
صبح کاذب خلق را رهبر مباد | کو دهد بس کاروانها را به باد | |||||
ای شده تو صبح کاذب را رهین | صبح صادق را تو کاذب هم مبین | |||||
گر نداری از نفاق و بد امان | از چه داری بر برادر ظن همان | |||||
بدگمان باشد همیشه زشتکار | نامهی خود خواند اندر حق یار | |||||
آن خسان که در کژیها ماندهاند | انبیا را ساحر و کژ خواندهاند | |||||
وآن امیران خسیس قلبساز | این گمان بردند بر حجرهی ایاز | |||||
کو دفینه دارد و گنج اندر آن | ز آینهی خود منگر اندر دیگران | |||||
شاه میدانست خود پاکی او | بهر ایشان کرد او آن جست و جو | |||||
کای امیر آن حجره را بگشای در | نیم شب که باشد او زان بیخبر | |||||
تا پدید آید سگالشهای او | بعد از آن بر ماست مالشهای او | |||||
مر شما را دادم آن زر و گهر | من از آن زرها نخواهم جز خبر | |||||
این همیگفت و دل او میطپید | از برای آن ایاز بی ندید | |||||
که منم کین بر زبانم میرود | این جفاگر بشنود او چون شود | |||||
باز میگوید به حق دین او | که ازین افزون بود تمکین او | |||||
کی به قذف زشت من طیره شود | وز غرض وز سر من غافل بود | |||||
مبتلی چون دید تاویلات رنج | برد بیند کی شود او مات رنج | |||||
صاحب تاویل ایاز صابرست | کو به بحر عاقبتها ناظرست | |||||
همچو یوسف خواب این زندانیان | هست تعبیرش به پیش او عیان | |||||
خواب خود را چون نداند مرد خیر | کو بود واقف ز سر خواب غیر | |||||
گر زنم صد تیغ او را ز امتحان | کم نگردد وصلت آن مهربان | |||||
داند او که آن تیغ بر خود میزنم | من ویم اندر حقیقت او منم |