مثنوی معنوی/در جامهی خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری
ظاهر
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز | گفت امکان نه و باطن پر ز سوز | |||||
گر بگویم متهم دارد مرا | ور نگویم جد شود این ماجرا | |||||
فال بد رنجور گرداند همی | آدمی را که نبودستش غمی | |||||
قول پیغامبر قبوله یفرض | ان تمارضتم لدینا تمرضوا | |||||
گر بگویم او خیالی بر زند | فعل دارد زن که خلوت میکند | |||||
مر مرا از خانه بیرون میکند | بهر فسقی فعل و افسون میکند | |||||
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد | آه آه و ناله از وی میبزاد | |||||
کودکان آنجا نشستند و نهان | درس میخواندند با صد اندهان | |||||
کین همه کردیم و ما زندانییم | بد بنایی بود ما بد بانییم |