مثنوی معنوی/در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد
ظاهر
آن یکی زاهد شنود از مصطفی | که یقین آید به جان رزق از خدا | |||||
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو | پیش تو آید دوان از عشق تو | |||||
از برای امتحان آن مرد رفت | در بیابان نزد کوهی خفت تفت | |||||
که ببینم رزق میآید به من | تا قوی گردد مرا در رزق ظن | |||||
کاروانی راه گم کرد و کشید | سوی کوه آن ممتحن را خفته دید | |||||
گفت این مرد این طرف چونست عور | در بیابان از ره و از شهر دور | |||||
ای عجب مردهست یا زنده که او | مینترسد هیچ از گرگ و عدو | |||||
آمدند و دست بر وی میزدند | قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند | |||||
هم نجنبید و نجنبانید سر | وا نکرد از امتحان هم او بصر | |||||
پس بگفتند این ضعیف بیمراد | از مجاعت سکته اندر اوفتاد | |||||
نان بیاوردند و در دیگی طعام | تا بریزندش به حلقوم و به کام | |||||
پس بقاصد مرد دندان سخت کرد | تا ببیند صدق آن میعاد مرد | |||||
رحمشان آمد که این بس بینواست | وز مجاعت هالک مرگ و فناست | |||||
کارد آوردند قوم اشتافتند | بسته دندانهاش را بشکافتند | |||||
ریختند اندر دهانش شوربا | میفشردند اندرو نانپارهها | |||||
گفت ای دل گرچه خود تن میزنی | راز میدانی و نازی میکنی | |||||
گفت دل دانم و قاصد میکنم | رازق الله است بر جان و تنم | |||||
امتحان زین بیشتر خود چون بود | رزق سوی صابران خوش میرود |