مثنوی معنوی/در بیان کسی کی سخنی گوید
ظاهر
زاهدی را یک زنی بد بس غیور | هم بد او را یک کنیزک همچو حور | |||||
زان ز غیرت پاس شوهر داشتی | با کنیزک خلوتش نگذاشتی | |||||
مدتی زن شد مراقب هر دو را | تاکشان فرصت نیفتد در خلا | |||||
تا در آمد حکم و تقدیر اله | عقل حارس خیرهسر گشت و تباه | |||||
حکم و تقدیرش چو آید بیوقوف | عقل کی بود در قمر افتد خسوف | |||||
بود در حمام آن زن ناگهان | یادش آمد طشت و در خانه بد آن | |||||
با کنیزک گفت رو هین مرغوار | طشت سیمین را ز خانهی ما بیار | |||||
آن کنیزک زنده شد چون این شنید | که به خواجه این زمان خواهد رسید | |||||
خواجه در خانهست و خلوت این زمان | پس دوان شد سوی خانه شادمان | |||||
عشق شش ساله کنیزک را بد این | که بیابد خواجه را خلوت چنین | |||||
گشت پران جانب خانه شتافت | خواجه را در خانه در خلوت بیافت | |||||
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود | که احتیاط و یاد در بستن نبود | |||||
هر دو با هم در خزیدند از نشاط | جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط | |||||
یاد آمد در زمان زن را که من | چون فرستادم ورا سوی وطن | |||||
پنبه در آتش نهادم من به خویش | اندر افکندم قج نر را به میش | |||||
گل فرو شست از سر و بیجان دوید | در پی او رفت و چادر میکشید | |||||
آن ز عشق جان دوید و این ز بیم | عشق کو و بیم کو فرقی عظیم | |||||
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه | سیر زاهد هر مهی یک روزه راه | |||||
گرچه زاهد را بود روزی شگرف | کی بود یک روز او خمسین الف | |||||
قدر هر روزی ز عمر مرد کار | باشد از سال جهان پنجه هزار | |||||
عقلها زین سر بود بیرون در | زهرهی وهم ار بدرد گو بدر | |||||
ترس مویی نیست اندر پیش عشق | جمله قربانند اندر کیش عشق | |||||
عشق وصف ایزدست اما که خوف | وصف بندهی مبتلای فرج و جوف | |||||
چون یحبون بخواندی در نبی | با یحبوهم قرین در مطلبی | |||||
پس محبت وصف حق دان عشق نیز | خوف نبود وصف یزدان ای عزیز | |||||
وصف حق کو وصف مشتی خاک کو | وصف حادث کو وصف پاک کو | |||||
شرح عشق ار من بگویم بر دوام | صد قیامت بگذرد و آن ناتمام | |||||
زانک تاریخ قیامت را حدست | حد کجا آنجا که وصف ایزدست | |||||
عشق را پانصد پرست و هر پری | از فراز عرش تا تحتالثری | |||||
زاهد با ترس میتازد به پا | عاشقان پرانتر از برق و هوا | |||||
کی رسند این خایفان در گرد عشق | که آسمان را فرش سازد درد عشق | |||||
جز مگر آید عنایتهای ضو | کز جهان و زین روش آزاد شو | |||||
از قش خود وز دش خود باز ره | که سوی شه یافت آن شهباز ره | |||||
این قش و دش هست جبر و اختیار | از ورای این دو آمد جذب یار | |||||
چون رسید آن زن به خانه در گشاد | بانگ در در گوش ایشان در فتاد | |||||
آن کنیزک جست آشفته ز ساز | مرد بر جست و در آمد در نماز | |||||
زن کنیزک را پژولیده بدید | درهم و آشفته و دنگ و مرید | |||||
شوی خود را دید قایم در نماز | در گمان افتاد زن زان اهتزاز | |||||
شوی را برداشت دامن بیخطر | دید آلودهی منی خصیه و ذکر | |||||
از ذکر باقی نطفه میچکید | ران و زانو گشت آلوده و پلید | |||||
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین | خصیهی مرد نمازی باشد این | |||||
لایق ذکر و نمازست این ذکر | وین چنین ران و زهار پر قذر | |||||
نامهی پر ظلم و فسق و کفر و کین | لایقست انصاف ده اندر یمین | |||||
گر بپرسی گبر را کین آسمان | آفریدهی کیست وین خلق و جهان | |||||
گوید او کین آفریدهی آن خداست | که آفرینش بر خداییاش گواست | |||||
کفر و فسق و استم بسیار او | هست لایق با چنین اقرار او | |||||
هست لایق با چنین اقرار راست | آن فضیحتها و آن کردار کاست | |||||
فعل او کرده دروغ آن قول را | تا شد او لایق عذاب هول را | |||||
روز محشر هر نهان پیدا شود | هم ز خود هر مجرمی رسوا شود | |||||
دست و پا بدهد گواهی با بیان | بر فساد او به پیش مستعان | |||||
دست گوید من چنین دزدیدهام | لب بگوید من چنین پرسیدهام | |||||
پای گوید من شدستم تا منی | فرج گوید من بکردستم زنی | |||||
چشم گوید کردهام غمزهی حرام | گوش گوید چیدهام س الکلام | |||||
پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش | که دروغش کرد هم اعضای خویش | |||||
آنچنان که در نماز با فروغ | از گواهی خصیه شد زرقش دروغ | |||||
پس چنان کن فعل که آن خود بیزبان | باشد اشهد گفتن و عین بیان | |||||
تا همه تن عضو عضوت ای پسر | گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر | |||||
رفتن بنده پی خواجه گواست | که منم محکوم و این مولای ماست | |||||
گر سیه کردی تو نامهی عمر خویش | توبه کن زانها که کردستی تو پیش | |||||
عمر اگر بگذشت بیخش این دمست | آب توبهش ده اگر او بینمست | |||||
بیخ عمرت را بده آب حیات | تا درخت عمر گردد با نبات | |||||
جمله ماضیها ازین نیکو شوند | زهر پارینه ازین گردد چو قند | |||||
سیاتت را مبدل کرد حق | تا همه طاعت شود آن ما سبق | |||||
خواجه بر توبهی نصوحی خوش به تن | کوششی کن هم به جان و هم به تن | |||||
شرح این توبهی نصوح از من شنو | بگرویدستی و لیک از نو گرو |