مثنوی معنوی/در بیان آنک مرد چون متمکن شود
ظاهر
وافیان را چون ببینی کرده سود | تو چو شیطانی شوی آنجا حسود | |||||
هرکرا باشد مزاج و طبع سست | او نخواهد هیچ کس را تندرست | |||||
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا | از در دعوی به درگاه وفا | |||||
چون وفاات نیست باری دم مزن | که سخن دعویست اغلب ما و من | |||||
این سخن در سینه دخل مغزهاست | در خموشی مغز جان را صد نماست | |||||
چون بیامد در زبان شد خرج مغز | خرج کم کن تا بماند مغز نغز | |||||
مرد کم گوینده را فکرست زفت | قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت | |||||
پوست افزون بود لاغر بود مغز | پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز | |||||
بنگر این هر سه ز خامی رسته را | جوز را و لوز را و پسته را | |||||
هر که او عصیان کند شیطان شود | که حسود دولت نیکان شود | |||||
چونک در عهد خدا کردی وفا | از کرم عهدت نگه دارد خدا | |||||
از وفای حق تو بسته دیدهای | اذکروا اذکرکم نشنیدهای | |||||
گوش نه اوفوا به عهدی گوشدار | تا که اوفی عهدکم آید ز یار | |||||
عهد و قرض ما چه باشد ای حزین | همچو دانهی خشک کشتن در زمین | |||||
نه زمین را زان فروغ و لمتری | نه خداوند زمین را توانگری | |||||
جز اشارت که ازین میبایدم | که تو دادی اصل این را از عدم | |||||
خوردم و دانه بیاوردم نشان | که ازین نعمت به سوی ما کشان | |||||
پس دعای خشک هل ای نیکبخت | که فشاند دانه میخواهد درخت | |||||
گر نداری دانه ایزد زان دعا | بخشدت نخلی که نعم ما سعی | |||||
همچو مریم درد بودش دانه نی | سبز کرد آن نخل را صاحبفنی | |||||
زانک وافی بود آن خاتون راد | بیمرادش داد یزدان صد مراد | |||||
آن جماعت را که وافی بودهاند | بر همه اصنافشان افزودهاند | |||||
گشت دریاها مسخرشان و کوه | چار عنصر نیز بندهی آن گروه | |||||
این خود اکرامیست از بهر نشان | تا ببینند اهل انکار آن عیان | |||||
آن کرامتهای پنهانشان که آن | در نیاید در حواس و در بیان | |||||
کار آن دارد خود آن باشد ابد | دایما نه منقطع نه مسترد |