مثنوی معنوی/در بیان آنک شهزاده آدمی بچه است
ظاهر
ای برادر دانک شهزاده توی | در جهان کهنه زاده از نوی | |||||
کابلی جادو این دنیاست کو | کرد مردان را اسیر رنگ و بو | |||||
چون در افکندت دریغ آلوده روذ | دم به دم میخوان و میدم قل اعوذ | |||||
تا رهی زین جادوی و زین قلق | استعاذت خواه از رب الفلق | |||||
زان نبی دنیات را سحاره خواند | کو به افسون خلق را در چه نشاند | |||||
هین فسون گرم دارد گنده پیر | کرده شاهان را دم گرمش اسیر | |||||
در درون سینه نفاثات اوست | عقدههای سحر را اثبات اوست | |||||
ساحرهی دنیا قوی دانا زنیست | حل سحر او به پای عامه نیست | |||||
ور گشادی عقد او را عقلها | انبیا را کی فرستادی خدا | |||||
هین طلب کن خوشدمی عقدهگشا | رازدان یفعل الله ما یشا | |||||
همچو ماهی بسته است او به شست | شاه زاده ماند سالی و تو شصت | |||||
شصت سال از شست او در محنتی | نه خوشی نه بر طریق سنتی | |||||
فاسقی بدبخت نه دنیات خوب | نه رهیده از وبال و از ذنوب | |||||
نفخ او این عقدهها را سخت کرد | پس طلب کن نفخهی خلاق فرد | |||||
تا نفخت فیه من روحی ترا | وا رهاند زین و گوید برتر آ | |||||
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر | نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر | |||||
رحمت او سابقست از قهر او | سابقی خواهی برو سابق بجو | |||||
تا رسی اندر نفوس زوجت | کای شه مسحور اینک مخرجت | |||||
با وجود زال ناید انحلال | در شبیکه و در بر آن پر دلال | |||||
نه بگفتست آن سراج امتان | این جهان و آن جهان را ضرتان | |||||
پس وصال این فراق آن بود | صحت این تن سقام جان بود | |||||
سخت میآید فراق این ممر | پس فراق آن مقر دان سختتر | |||||
چون فراق نقش سخت آید ترا | تا چه سخت آید ز نقاشش جدا | |||||
ای که صبرت نیست از دنیای دون | چونت صبرست از خدا ای دوست چون | |||||
چونک صبرت نیست زین آب سیاه | چون صبوری داری از چشمهی اله | |||||
چونک بی این شرب کم داری سکون | چون ز ابراری جدا وز یشربون | |||||
گر ببینی یک نفس حسن ودود | اندر آتش افکنی جان و وجود | |||||
جیفه بینی بعد از آن این شرب را | چون ببینی کر و فر قرب را | |||||
همچو شهزاده رسی در یار خویش | پس برون آری ز پا تو خار خویش | |||||
جهد کن در بیخودی خود را بیاب | زودتر والله اعلم بالصواب | |||||
هر زمانی هین مشو با خویش جفت | هر زمان چون خر در آب و گل میفت | |||||
از قصور چشم باشد آن عثار | که نبیند شیب و بالا کور وار | |||||
بوی پیراهان یوسف کن سند | زانک بویش چشم روشن میکند | |||||
صورت پنهان و آن نور جبین | کرده چشم انبیا را دوربین | |||||
نور آن رخسار برهاند ز نار | هین مشو قانع به نور مستعار | |||||
چشم را این نور حالیبین کند | جسم و عقل و روح را گرگین کند | |||||
صورتش نورست و در تحقیق نار | گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار | |||||
دم به دم در رو فتد هر جا رود | دیده و جانی که حالیبین بود | |||||
دور بیند دوربین بیهنر | همچنانک دور دیدن خواب در | |||||
خفته باشی بر لب جو خشکلب | میدوی سوی سراب اندر طلب | |||||
دور میبینی سراب و میدوی | عاشق آن بینش خود میشوی | |||||
میزنی در خواب با یاران تو لاف | که منم بینادل و پردهشکاف | |||||
نک بدان سو آب دیدم هین شتاب | تا رویم آنجا و آن باشد سراب | |||||
هر قدم زین آب تازی دورتر | دو دوان سوی سراب با غرر | |||||
عین آن عزمت حجاب این شده | که به تو پیوسته است و آمده | |||||
بس کسا عزمی به جایی میکند | از مقامی کان غرض در وی بود | |||||
دید و لاف خفته میناید به کار | جز خیالی نیست دست از وی بدار | |||||
خوابناکی لیک هم بر راه خسپ | الله الله بر ره الله خسپ | |||||
تا بود که سالکی بر تو زند | از خیالات نعاست بر کند | |||||
خفته را گر فکر گردد همچو موی | او از آن دقت نیابد راه کوی | |||||
فکر خفته گر دوتا و گر سهتاست | هم خطا اندر خطا اندر خطاست | |||||
موج بر وی میزند بیاحتراز | خفته پویان در بیابان دراز | |||||
خفته میبیند عطشهای شدید | آب اقرب منه من حبل الورید |