پرش به محتوا

مثنوی معنوی/در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است

از ویکی‌نبشته
دفتر چهارم مثنوی از مولوی
(در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است خلیفه‌ی خداست پدرش آدم صفی خلیفه‌ی حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمی‌بچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده)
  ای برادر دانک شه‌زاده توی در جهان کهنه زاده از نوی  
  کابلی جادو این دنیاست کو کرد مردان را اسیر رنگ و بو  
  چون در افکندت دریغ آلوده روذ دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ  
  تا رهی زین جادوی و زین قلق استعاذت خواه از رب الفلق  
  زان نبی دنیات را سحاره خواند کو به افسون خلق را در چه نشاند  
  هین فسون گرم دارد گنده پیر کرده شاهان را دم گرمش اسیر  
  در درون سینه نفاثات اوست عقده‌های سحر را اثبات اوست  
  ساحره‌ی دنیا قوی دانا زنیست حل سحر او به پای عامه نیست  
  ور گشادی عقد او را عقلها انبیا را کی فرستادی خدا  
  هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌گشا رازدان یفعل الله ما یشا  
  هم‌چو ماهی بسته است او به شست شاه زاده ماند سالی و تو شصت  
  شصت سال از شست او در محنتی نه خوشی نه بر طریق سنتی  
  فاسقی بدبخت نه دنیات خوب نه رهیده از وبال و از ذنوب  
  نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد پس طلب کن نفخه‌ی خلاق فرد  
  تا نفخت فیه من روحی ترا وا رهاند زین و گوید برتر آ  
  جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر  
  رحمت او سابقست از قهر او سابقی خواهی برو سابق بجو  
  تا رسی اندر نفوس زوجت کای شه مسحور اینک مخرجت  
  با وجود زال ناید انحلال در شبیکه و در بر آن پر دلال  
  نه بگفتست آن سراج امتان این جهان و آن جهان را ضرتان  
  پس وصال این فراق آن بود صحت این تن سقام جان بود  
  سخت می‌آید فراق این ممر پس فراق آن مقر دان سخت‌تر  
  چون فراق نقش سخت آید ترا تا چه سخت آید ز نقاشش جدا  
  ای که صبرت نیست از دنیای دون چونت صبرست از خدا ای دوست چون  
  چونک صبرت نیست زین آب سیاه چون صبوری داری از چشمه‌ی اله  
  چونک بی این شرب کم داری سکون چون ز ابراری جدا وز یشربون  
  گر ببینی یک نفس حسن ودود اندر آتش افکنی جان و وجود  
  جیفه بینی بعد از آن این شرب را چون ببینی کر و فر قرب را  
  هم‌چو شه‌زاده رسی در یار خویش پس برون آری ز پا تو خار خویش  
  جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب زودتر والله اعلم بالصواب  
  هر زمانی هین مشو با خویش جفت هر زمان چون خر در آب و گل میفت  
  از قصور چشم باشد آن عثار که نبیند شیب و بالا کور وار  
  بوی پیراهان یوسف کن سند زانک بویش چشم روشن می‌کند  
  صورت پنهان و آن نور جبین کرده چشم انبیا را دوربین  
  نور آن رخسار برهاند ز نار هین مشو قانع به نور مستعار  
  چشم را این نور حالی‌بین کند جسم و عقل و روح را گرگین کند  
  صورتش نورست و در تحقیق نار گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار  
  دم به دم در رو فتد هر جا رود دیده و جانی که حالی‌بین بود  
  دور بیند دوربین بی‌هنر هم‌چنانک دور دیدن خواب در  
  خفته باشی بر لب جو خشک‌لب می‌دوی سوی سراب اندر طلب  
  دور می‌بینی سراب و می‌دوی عاشق آن بینش خود می‌شوی  
  می‌زنی در خواب با یاران تو لاف که منم بینادل و پرده‌شکاف  
  نک بدان سو آب دیدم هین شتاب تا رویم آنجا و آن باشد سراب  
  هر قدم زین آب تازی دورتر دو دوان سوی سراب با غرر  
  عین آن عزمت حجاب این شده که به تو پیوسته است و آمده  
  بس کسا عزمی به جایی می‌کند از مقامی کان غرض در وی بود  
  دید و لاف خفته می‌ناید به کار جز خیالی نیست دست از وی بدار  
  خوابناکی لیک هم بر راه خسپ الله الله بر ره الله خسپ  
  تا بود که سالکی بر تو زند از خیالات نعاست بر کند  
  خفته را گر فکر گردد هم‌چو موی او از آن دقت نیابد راه کوی  
  فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست هم خطا اندر خطا اندر خطاست  
  موج بر وی می‌زند بی‌احتراز خفته پویان در بیابان دراز  
  خفته می‌بیند عطشهای شدید آب اقرب منه من حبل الورید