مثنوی معنوی/در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهی صراط بر سر اوست
ظاهر
زآتش عاشق ازین رو ای صفی | میشود دوزخ ضعیف و منطقی | |||||
گویدش بگذر سبک ای محتشم | ورنه ز آتشهای تو مرد آتشم | |||||
کفر که کبریت دوزخ اوست و بس | بین که میپخساند او را این نفس | |||||
زود کبریت بدین سودا سپار | تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار | |||||
گویدش جنت گذر کن همچو باد | ورنه گردد هر چه من دارم کساد | |||||
که تو صاحبخرمنی من خوشهچین | من بتیام تو ولایتهای چین | |||||
هست لرزان زو جحیم و هم جنان | نه مر این را نه مر آن را زو امان | |||||
رفت عمرش چاره را فرصت نیافت | صبر بس سوزان بدت وجان بر نتافت | |||||
مدتی دندانکنان این میکشید | نارسیده عمر او آخر رسید | |||||
صورت معشوق زو شد در نهفت | رفت و شد با معنی معشوق جفت | |||||
گفت لبسش گر ز شعر و ششترست | اعتناق بیحجابش خوشترست | |||||
من شدم عریان ز تن او از خیال | میخرامم در نهایات الوصال | |||||
این مباحث تا بدینجا گفتنیست | هرچه آید زین سپس بنهفتنیست | |||||
ور بگویی ور بکوشی صد هزار | هست بیگار و نگردد آشکار | |||||
تا به دریا سیر اسپ و زین بود | بعد ازینت مرکب چوبین بود | |||||
مرکب چوبین به خشکی ابترست | خاص آن دریاییان را رهبرست | |||||
این خموشی مرکب چوبین بود | بحریان را خامشی تلقین بود | |||||
هر خموشی که ملولت میکند | نعرههای عشق آن سو میزند | |||||
تو همیگویی عجب خامش چراست | او همیگوید عجب گوشش کجاست | |||||
من ز نعره کر شدم او بیخبر | تیزگوشان زین سمر هستند کر | |||||
آن یکی در خواب نعره میزند | صد هزاران بحث و تلقین میکند | |||||
این نشسته پهلوی او بیخبر | خفته خود آنست و کر زان شور و شر | |||||
وان کسی کش مرکب چوبین شکست | غرقه شد در آب او خود ماهیست | |||||
نه خموشست و نه گویا نادریست | حال او را در عبارت نام نیست | |||||
نیست زین دو هر دو هست آن بوالعجب | شرح این گفتن برونست از ادب | |||||
این مثال آمد رکیک و بیورود | لیک در محسوس ازین بهتر نبود |