مثنوی معنوی/در بیان آنک ثواب عمل عاشق از حق هم حق است
ظاهر
عاشقان را شادمانی و غم اوست | دستمزد و اجرت خدمت هم اوست | |||||
غیر معشوق ار تماشایی بود | عشق نبود هرزه سودایی بود | |||||
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت | هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت | |||||
تیغ لا در قتل غیر حق براند | در نگر زان پس که بعد لا چه ماند | |||||
ماند الا الله باقی جمله رفت | شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت | |||||
خود همو بود آخرین و اولین | شرک جز از دیدهی احول مبین | |||||
ای عجب حسنی بود جز عکس آن | نیست تن را جنبشی از غیر جان | |||||
آن تنی را که بود در جان خلل | خوش نگردد گر بگیری در عسل | |||||
این کسی داند که روزی زنده بود | از کف این جان جان جامی ربود | |||||
وانک چشم او ندیدست آن رخان | پیش او جانست این تف دخان | |||||
چون ندید او عمر عبدالعزیز | پیش او عادل بود حجاج نیز | |||||
چون ندید او مار موسی را ثبات | در حبال سحر پندارد حیات | |||||
مرغ کو ناخورده است آب زلال | اندر آب شور دارد پر و بال | |||||
جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت | چون ببیند زخم بشناسد نواخت | |||||
لاجرم دنیا مقدم آمدست | تا بدانی قدر اقلیم الست | |||||
چون ازینجا وا رهی آنجا روی | در شکرخانهی ابد شاکر شوی | |||||
گویی آنجا خاک را میبیختم | زین جهان پاک میبگریختم | |||||
ای دریغا پیش ازین بودیم اجل | تا عذابم کم بدی اندر وجل |