مثنوی معنوی/در ابتدای خلقت جسم آدم علیهالسلام
ظاهر
چونک صانع خواست ایجاد بشر | از برای ابتلای خیر و شر | |||||
جبرئیل صدق را فرمود رو | مشت خاکی از زمین بستان گرو | |||||
او میان بست و بیامد تا زمین | تا گزارد امر ربالعالمین | |||||
دست سوی خاک برد آن متمر | خاک خود را در کشید و شد حذر | |||||
پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد | کز برای حرمت خلاق فرد | |||||
ترک من گو و برو جانم ببخش | رو بتاب از من عنان خنگ رخش | |||||
در کشاکشهای تکلیف و خطر | بهر لله هل مرا اندر مبر | |||||
بهر آن لطفی که حقت بر گزید | کرد بر تو علم لوح کل پدید | |||||
تا ملایک را معلم آمدی | دایما با حق مکلم آمدی | |||||
که سفیر انبیا خواهی بدن | تو حیات جان وحیی نی بدن | |||||
بر سرافیلت فضیلت بود از آن | کو حیات تن بود تو آن جان | |||||
بانگ صورش نشات تنها بود | نفخ تو نشو دل یکتا بود | |||||
جان جان تن حیات دل بود | پس ز دادش داد تو فاضل بود | |||||
باز میکاییل رزق تن دهد | سعی تو رزق دل روشن دهد | |||||
او بداد کیل پر کردست ذیل | داد رزق تو نمیگنجد به کیل | |||||
هم ز عزراییل با قهر و عطب | تو بهی چون سبق رحمت بر غضب | |||||
حامل عرش این چهارند و تو شاه | بهترین هر چهاری ز انتباه | |||||
روز محشر هشت بینی حاملانش | هم تو باشی افضل هشت آن زمانش | |||||
همچنین برمیشمرد و میگریست | بوی میبرد او کزین مقصود چیست | |||||
معدن شرم و حیا بد جبرئیل | بست آن سوگندها بر وی سبیل | |||||
بس که لابه کردش و سوگند داد | بازگشت و گفت یا رب العباد | |||||
که نبودم من به کارت سرسری | لیک زانچ رفت تو داناتری | |||||
گفت نامی که ز هولش ای بصیر | هفت گردون باز ماند از مسیر | |||||
شرمم آمد گشتم از نامت خجل | ورنه آسانست نقل مشت گل | |||||
که تو زوری دادهای املاک را | که بدرانند این افلاک را |