مثنوی معنوی/در آمدن مصطفی علیهالسلام از بهر عیادت هلال در ستورگاه آن امیر و نواختن مصطفی هلال را رضی الله عنه
ظاهر
رفت پیغامبر به رغبت بهر او | اندر آخر وآمد اندر جست و جو | |||||
بود آخر مظلم و زشت و پلید | وین همه برخاست چون الفت رسید | |||||
بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر | همچنانک بوی یوسف را پدر | |||||
موجب ایمان نباشد معجزات | بوی جنسیت کند جذب صفات | |||||
معجزات از بهر قهر دشمنست | بوی جنسیت پی دل بردنست | |||||
قهر گردد دشمن اما دوست نی | دوست کی گردد ببسته گردنی | |||||
اندر آمد او ز خواب از بوی او | گفت سرگیندان درون زین گونه بو | |||||
از میان پای استوران بدید | دامن پاک رسول بیندید | |||||
پس ز کنج آخر آمد غژغژان | روی بر پایش نهاد آن پهلوان | |||||
پس پیمبر روی بر رویش نهاد | بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد | |||||
گفت یا ربا چه پنهان گوهری | ای غریب عرش چونی خوشتری | |||||
گفت چون باشد خود آن شوریده خواب | که در آید در دهانش آفتاب | |||||
چون بود آن تشنهای کو گل چرد | آب بر سر بنهدش خوش میبرد |