مثنوی معنوی/درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار
ظاهر
درک وجدانی به جای حس بود | هر دو در یک جدول ای عم میرود | |||||
نغز میآید برو کن یا مکن | امر و نهی و ماجراها و سخن | |||||
این که فردا این کنم یا آن کنم | این دلیل اختیارست ای صنم | |||||
وان پشیمانی که خوردی زان بدی | ز اختیار خویش گشتی مهتدی | |||||
جمله قران امر و نهیست و وعید | امر کردن سنگ مرمر را کی دید | |||||
هیچ دانا هیچ عاقل این کند | با کلوخ و سنگ خشم و کین کند | |||||
که بگفتم کین چنین کن یا چنان | چون نکردید ای موات و عاجزان | |||||
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ | عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ | |||||
کای غلام بسته دست اشکستهپا | نیزه برگیر و بیا سوی وغا | |||||
خالقی که اختر و گردون کند | امر و نهی جاهلانه چون کند | |||||
احتمال عجز از حق راندی | جاهل و گیج و سفیهش خواندی | |||||
عجز نبود از قدر ور گر بود | جاهلی از عاجزی بدتر بود | |||||
ترک میگوید قنق را از کرم | بیسگ و بیدلق آ سوی درم | |||||
وز فلان سوی اندر آ هین با ادب | تا سگم بندد ز تو دندان و لب | |||||
تو به عکس آن کنی بر در روی | لاجرم از زخم سگ خسته شوی | |||||
آنچنان رو که غلامان رفتهاند | تا سگش گردد حلیم و مهرمند | |||||
تو سگی با خود بری یا روبهی | سگ بشورد از بن هر خرگهی | |||||
غیر حق را گر نباشد اختیار | خشم چون میآیدت بر جرمدار | |||||
چون همیخایی تو دندان بر عدو | چون همی بینی گناه و جرم ازو | |||||
گر ز سقف خانه چوبی بشکند | بر تو افتد سخت مجروحت کند | |||||
هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف | هیچ اندر کین او باشی تو وقف | |||||
که چرا بر من زد و دستم شکست | او عدو و خصم جان من بدست | |||||
کودکان خرد را چون میزنی | چون بزرگان را منزه میکنی | |||||
آنک دزدد مال تو گویی بگیر | دست و پایش را ببر سازش اسیر | |||||
وآنک قصد عورت تو میکند | صد هزاران خشم از تو میدمد | |||||
گر بیاید سیل و رخت تو برد | هیچ با سیل آورد کینی خرد | |||||
ور بیامد باد و دستارت ربود | کی ترا با باد دل خشمی نمود | |||||
خشم در تو شد بیان اختیار | تا نگویی جبریانه اعتذار | |||||
گر شتربان اشتری را میزند | آن شتر قصد زننده میکند | |||||
خشم اشتر نیست با آن چوب او | پس ز مختاری شتر بردست بو | |||||
همچنین سگ گر برو سنگی زنی | بر تو آرد حمله گردد منثنی | |||||
سنگ را گر گیرد از خشم توست | که تو دوری و ندارد بر تو دست | |||||
عقل حیوانی چو دانست اختیار | این مگو ای عقل انسان شرم دار | |||||
روشنست این لیکن از طمع سحور | آن خورنده چشم میبندد ز نور | |||||
چونک کلی میل او نان خوردنیست | رو به تاریکی نهد که روز نیست | |||||
حرص چون خورشید را پنهان کند | چه عجب گر پشت بر برهان کند |