مثنوی معنوی/داستان مشغول شدن عاشقی
ظاهر
آن یکی را یار پیش خود نشاند | نامه بیرون کرد و پیش یار خواند | |||||
بیتها در نامه و مدح و ثنا | زاری و مسکینی و بس لابهها | |||||
گفت معشوق این اگر بهر منست | گاه وصل این عمر ضایع کردنست | |||||
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان | نیست این باری نشان عاشقان | |||||
گفت اینجا حاضری اما ولیک | من نمییایم نصیب خویش نیک | |||||
آنچ میدیدم ز تو پارینه سال | نیست این دم گرچه میبینم وصال | |||||
من ازین چشمه زلالی خوردهام | دیده و دل ز آب تازه کردهام | |||||
چشمه میبینم ولیکن آب نی | راه آبم را مگر زد رهزنی | |||||
گفت پس من نیستم معشوق تو | من به بلغار و مرادت در قتو | |||||
عاشقی تو بر من و بر حالتی | حالت اندر دست نبود یا فتی | |||||
پس نیم کلی مطلوب تو من | جزو مقصودم ترا اندرز من | |||||
خانهی معشوقهام معشوق نی | عشق بر نقدست بر صندوق نی | |||||
هست معشوق آنک او یکتو بود | مبتدا و منتهاات او بود | |||||
چون بیابیاش نمانی منتظر | هم هویدا او بود هم نیز سر | |||||
میر احوالست نه موقوف حال | بندهی آن ماه باشد ماه و سال | |||||
چون بگوید حال را فرمان کند | چون بخواهد جسمها را جان کند | |||||
منتها نبود که موقوفست او | منتظر بنشسته باشد حالجو | |||||
کیمیای حال باشد دست او | دست جنباند شود مس مست او | |||||
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود | خار و نشتر نرگس و نسرین شود | |||||
آنک او موقوف حالست آدمیست | کو بحال افزون و گاهی در کمیست | |||||
صوفی ابن الوقت باشد در منال | لیک صافی فارغست از وقت و حال | |||||
حالها موقوف عزم و رای او | زنده از نفخ مسیحآسای او | |||||
عاشق حالی نه عاشق بر منی | بر امید حال بر من میتنی | |||||
آنک یک دم کم دمی کامل بود | نیست معبود خلیل آفل بود | |||||
وانک آفل باشد و گه آن و این | نیست دلبر لا احب افلین | |||||
آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست | یک زمانی آب و یک دم آتشست | |||||
برج مه باشد ولیکن ماه نه | نقش بت باشد ولی آگاه نه | |||||
هست صوفی صفاجو ابن وقت | وقت را همچون پدر بگرفته سخت | |||||
هست صافی غرق عشق ذوالجلال | ابن کس نه فارغ از اوقات و حال | |||||
غرقهی نوری که او لم یولدست | لم یلد لم یولد آن ایزدست | |||||
رو چنین عشقی بجو گر زندهای | ورنه وقت مختلف را بندهای | |||||
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش | بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش | |||||
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف | بنگر اندر همت خود ای شریف | |||||
تو به هر حالی که باشی میطلب | آب میجو دایما ای خشکلب | |||||
کان لب خشکت گواهی میدهد | کو بخر بر سر منبع رسد | |||||
خشکی لب هست پیغامی ز آب | که بمات آرد یقین این اضطراب | |||||
کین طلبکاری مبارک جنبشیست | این طلب در راه حق مانع کشیست | |||||
این طلب مفتاح مطلوبات تست | این سپاه و نصرت رایات تست | |||||
این طلب همچون خروسی در صیاح | میزند نعره که میآید صباح | |||||
گرچه آلت نیستت تو میطلب | نیست آلت حاجت اندر راه رب | |||||
هر که را بینی طلبکار ای پسر | یار او شو پیش او انداز سر | |||||
کز جوار طالبان طالب شوی | وز ظلال غالبان غالب شوی | |||||
گر یکی موری سلیمانی بجست | منگر اندر جستن او سست سست | |||||
هرچه داری تو ز مال و پیشهای | نه طلب بود اول و اندیشهای |