مثنوی معنوی/داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز
ظاهر
آن یکی درویش ز اطراف دیار | جانب تبریز آمد وامدار | |||||
نه هزارش وام بد از زر مگر | بود در تبریز بدرالدین عمر | |||||
محتسب بد او به دل بحر آمده | هر سر مویش یکی حاتمکده | |||||
حاتم ار بودی گدای او شدی | سر نهادی خاک پای او شدی | |||||
گر بدادی تشنه را بحری زلال | در کرم شرمنده بودی زان نوال | |||||
ور بکردی ذرهای را مشرقی | بودی آن در همتش نالایقی | |||||
بر امید او بیامد آن غریب | کو غریبان را بدی خویش و نسیب | |||||
با درش بود آن غریب آموخته | وام بیحد از عطایش توخته | |||||
هم به پشت آن کریم او وام کرد | که ببخششهاش واثق بود مرد | |||||
لا ابالی گشته زو و وامجو | بر امید قلزم اکرامخو | |||||
وامداران روترش او شادکام | همچو گل خندان از آن روض الکرام | |||||
گرم شد پشتش ز خورشید عرب | چه غمستش از سبال بولهب | |||||
چونک دارد عهد و پیوند سحاب | کی دریغ آید ز سقایانش آب | |||||
ساحران واقف از دست خدا | کی نهند این دست و پا را دست و پا | |||||
روبهی که هست زان شیرانش پشت | بشکند کلهی پلنگان را به مشت |