مثنوی معنوی/داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمیشد و پذیرا نمیآمد
ظاهر
بود کمپیری نودساله کلان | پر تشنج روی و رنگش زعفران | |||||
چون سر سفره رخ او توی توی | لیک در وی بود مانده عشق شوی | |||||
ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد | قد کمان و هر حسش تغییر شد | |||||
عشق شوی و شهوت و حرصش تمام | عشق صید و پارهپاره گشته دام | |||||
مرغ بیهنگام و راه بیرهی | آتشی پر در بن دیگ تهی | |||||
عاشق میدان و اسپ و پای نی | عاشق زمر و لب و سرنای نی | |||||
حرص در پیری جهودان را مباد | ای شقیی که خداش این حرص داد | |||||
ریخت دندانهای سگ چون پیر شد | ترک مردم کرد و سرگینگیر شد | |||||
این سگان شصت ساله را نگر | هر دمی دندان سگشان تیزتر | |||||
پیر سگ را ریخت پشم از پوستین | این سگان پیر اطلسپوش بین | |||||
عشقشان و حرصشان در فرج و زر | دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر | |||||
این چنین عمری که مایهی دوزخ است | مر قصابان غضب را مسلخ است | |||||
چون بگویندش که عمر تو دراز | میشود دلخوش دهانش از خنده باز | |||||
این چنین نفرین دعا پندارد او | چشم نگشاید سری بر نارد او | |||||
گر بدیدی یک سر موی از معاد | اوش گفتی این چنین عمر تو باد |