مثنوی معنوی/داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمیشمرد
ظاهر
آن یکی عاشق به پیش یار خود | میشمرد از خدمت و از کار خود | |||||
کز برای تو چنین کردم چنان | تیرها خوردم درین رزم و سنان | |||||
مال رفت و زور رفت و نام رفت | بر من از عشقت بسی ناکام رفت | |||||
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت | هیچ شامم با سر و سامان نیافت | |||||
آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد | او به تفصیلش یکایک میشمرد | |||||
نه از برای منتی بل مینمود | بر درستی محبت صد شهود | |||||
عاقلان را یک اشارت بس بود | عاشقان را تشنگی زان کی رود | |||||
میکند تکرار گفتن بیملال | کی ز اشارت بس کند حوت از زلال | |||||
صد سخن میگفت زان درد کهن | در شکایت که نگفتم یک سخن | |||||
آتشی بودش نمیدانست چیست | لیک چون شمع از تف آن میگریست | |||||
گفت معشوق این همه کردی ولیک | گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک | |||||
کانچ اصل اصل عشقست و ولاست | آن نکردی اینچ کردی فرعهاست | |||||
گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست | گفت اصلش مردنست ونیستیست | |||||
تو همه کردی نمردی زندهای | هین بمیر ار یار جانبازندهای | |||||
هم در آن دم شد دراز و جان بداد | همچو گل درباخت سر خندان و شاد | |||||
ماند آن خنده برو وقف ابد | همچو جان و عقل عارف بیکبد | |||||
نور مهآلوده کی گردد ابد | گر زند آن نور بر هر نیک و بد | |||||
او ز جمله پاک وا گردد به ماه | همچو نور عقل و جان سوی اله | |||||
وصف پاکی وقف بر نور مهاست | تا بشش گر بر نجاسات رهاست | |||||
زان نجاسات ره و آلودگی | نور را حاصل نگردد بدرگی | |||||
ارجعی بشنود نور آفتاب | سوی اصل خویش باز آمد شتاب | |||||
نه ز گلحنها برو ننگی بماند | نه ز گلشنها برو رنگی بماند | |||||
نور دیده و نوردیده بازگشت | ماند در سودای او صحرا و دشت |