پرش به محتوا

مثنوی معنوی/داستان آن شخص کی بر در سرایی نیم‌شب سحوری می‌زد

از ویکی‌نبشته
دفتر ششم مثنوی از مولوی
(داستان آن شخص کی بر در سرایی نیم‌شب سحوری می‌زد همسایه او را گفت کی آخر نیم‌شبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی می‌زنی و جواب گفتن مطرب او را)
  آن یکی می‌زد سحوری بر دری درگهی بود و رواق مهتری  
  نیم‌شب می‌زد سحوری را به جد گفت او را قایلی کای مستمد  
  اولا وقت سحر زن این سحور نیم‌شب نبود گه این شر و شور  
  دیگر آنک فهم کن ای بوالهوس که درین خانه درون خود هست کس  
  کس درینجا نیست جز دیو و پری روزگار خود چه یاوه می‌بری  
  بهر گوشی می‌زنی دف گوش کو هوش باید تا بداند هوش کو  
  گفت گفتی بشنو از چاکر جواب تا نمانی در تحیر و اضطراب  
  گرچه هست این دم بر تو نیم‌شب نزد من نزدیک شد صبح طرب  
  هر شکستی پیش من پیروز شد جمله شبها پیش چشمم روز شد  
  پیش تو خونست آب رود نیل نزد من خون نیست آبست ای نبیل  
  در حق تو آهنست آن و رخام پیش داود نبی مومست و رام  
  پیش تو که بس گرانست و جماد مطربست او پیش داود اوستاد  
  پیش تو آن سنگ‌ریزه ساکتست پیش احمد او فصیح و قانتست  
  پیش تو استون مسجد مرده‌ایست پیش احمد عاشقی دل برده‌ایست  
  جمله اجزای جهان پیش عوام مرده و پیش خدا دانا و رام  
  آنچ گفتی کاندرین خانه و سرا نیست کس چون می‌زنی این طبل را  
  بهر حق این خلق زرها می‌دهند صد اساس خیر و مسجد می‌نهند  
  مال و تن در راه حج دوردست خوش همی‌بازند چون عشاق مست  
  هیچ می‌گویند کان خانه تهیست بلک صاحب‌خانه جان مختبیست  
  پر همی‌بیند سرای دوست را آنک از نور الهستش ضیا  
  بس سرای پر ز جمع و انبهی پیش چشم عاقبت‌بینان تهی  
  هر که را خواهی تو در کعبه بجو تا بروید در زمان او پیش رو  
  صورتی کو فاخر و عالی بود او ز بیت الله کی خالی بود  
  او بود حاضر منزه از رتاج باقی مردم برای احتیاج  
  هیچ می‌گویند کین لبیکها بی‌ندایی می‌کنیم آخر چرا  
  بلک توفیقی که لبیک آورد هست هر لحظه ندایی از احد  
  من ببو دانم که این قصر و سرا بزم جان افتاد و خاکش کیمیا  
  مس خود را بر طریق زیر و بم تا ابد بر کیمیااش می‌زنم  
  تا بجوشد زین چنین ضرب سحور در درافشانی و بخشایش به حور  
  خلق در صف قتال و کارزار جان همی‌بازند بهر کردگار  
  آن یکی اندر بلا ایوب‌وار وان دگر در صابری یعقوب‌وار  
  صد هزاران خلق تشنه و مستمند بهر حق از طمع جهدی می‌کنند  
  من هم از بهر خداوند غفور می‌زنم بر در به اومیدش سحور  
  مشتری خواهی که از وی زر بری به ز حق کی باشد ای دل مشتری  
  می‌خرد از مالت انبانی نجس می‌دهد نور ضمیری مقتبس  
  می‌ستاند این یخ جسم فنا می‌دهد ملکی برون از وهم ما  
  می‌ستاند قطره‌ی چندی ز اشک می‌دهد کوثر که آرد قند رشک  
  می‌ستاند آه پر سودا و دود می‌دهد هر آه را صد جاه سود  
  باد آهی که ابر اشک چشم راند مر خلیلی را بدان اواه خواند  
  هین درین بازار گرم بی‌نظیر کهنه‌ها بفروش و ملک نقد گیر  
  ور ترا شکی و ریبی ره زند تاجران انبیا را کن سند  
  بس که افزود آن شهنشه بختشان می‌نتاند که کشیدن رختشان