مثنوی معنوی/داستان آن شخص کی بر در سرایی نیمشب سحوری میزد
ظاهر
آن یکی میزد سحوری بر دری | درگهی بود و رواق مهتری | |||||
نیمشب میزد سحوری را به جد | گفت او را قایلی کای مستمد | |||||
اولا وقت سحر زن این سحور | نیمشب نبود گه این شر و شور | |||||
دیگر آنک فهم کن ای بوالهوس | که درین خانه درون خود هست کس | |||||
کس درینجا نیست جز دیو و پری | روزگار خود چه یاوه میبری | |||||
بهر گوشی میزنی دف گوش کو | هوش باید تا بداند هوش کو | |||||
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب | تا نمانی در تحیر و اضطراب | |||||
گرچه هست این دم بر تو نیمشب | نزد من نزدیک شد صبح طرب | |||||
هر شکستی پیش من پیروز شد | جمله شبها پیش چشمم روز شد | |||||
پیش تو خونست آب رود نیل | نزد من خون نیست آبست ای نبیل | |||||
در حق تو آهنست آن و رخام | پیش داود نبی مومست و رام | |||||
پیش تو که بس گرانست و جماد | مطربست او پیش داود اوستاد | |||||
پیش تو آن سنگریزه ساکتست | پیش احمد او فصیح و قانتست | |||||
پیش تو استون مسجد مردهایست | پیش احمد عاشقی دل بردهایست | |||||
جمله اجزای جهان پیش عوام | مرده و پیش خدا دانا و رام | |||||
آنچ گفتی کاندرین خانه و سرا | نیست کس چون میزنی این طبل را | |||||
بهر حق این خلق زرها میدهند | صد اساس خیر و مسجد مینهند | |||||
مال و تن در راه حج دوردست | خوش همیبازند چون عشاق مست | |||||
هیچ میگویند کان خانه تهیست | بلک صاحبخانه جان مختبیست | |||||
پر همیبیند سرای دوست را | آنک از نور الهستش ضیا | |||||
بس سرای پر ز جمع و انبهی | پیش چشم عاقبتبینان تهی | |||||
هر که را خواهی تو در کعبه بجو | تا بروید در زمان او پیش رو | |||||
صورتی کو فاخر و عالی بود | او ز بیت الله کی خالی بود | |||||
او بود حاضر منزه از رتاج | باقی مردم برای احتیاج | |||||
هیچ میگویند کین لبیکها | بیندایی میکنیم آخر چرا | |||||
بلک توفیقی که لبیک آورد | هست هر لحظه ندایی از احد | |||||
من ببو دانم که این قصر و سرا | بزم جان افتاد و خاکش کیمیا | |||||
مس خود را بر طریق زیر و بم | تا ابد بر کیمیااش میزنم | |||||
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور | در درافشانی و بخشایش به حور | |||||
خلق در صف قتال و کارزار | جان همیبازند بهر کردگار | |||||
آن یکی اندر بلا ایوبوار | وان دگر در صابری یعقوبوار | |||||
صد هزاران خلق تشنه و مستمند | بهر حق از طمع جهدی میکنند | |||||
من هم از بهر خداوند غفور | میزنم بر در به اومیدش سحور | |||||
مشتری خواهی که از وی زر بری | به ز حق کی باشد ای دل مشتری | |||||
میخرد از مالت انبانی نجس | میدهد نور ضمیری مقتبس | |||||
میستاند این یخ جسم فنا | میدهد ملکی برون از وهم ما | |||||
میستاند قطرهی چندی ز اشک | میدهد کوثر که آرد قند رشک | |||||
میستاند آه پر سودا و دود | میدهد هر آه را صد جاه سود | |||||
باد آهی که ابر اشک چشم راند | مر خلیلی را بدان اواه خواند | |||||
هین درین بازار گرم بینظیر | کهنهها بفروش و ملک نقد گیر | |||||
ور ترا شکی و ریبی ره زند | تاجران انبیا را کن سند | |||||
بس که افزود آن شهنشه بختشان | مینتاند که کشیدن رختشان |