مثنوی معنوی/خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را
ظاهر
چون خبر یابید جد مصطفی | از حلیمه وز فغانش بر ملا | |||||
وز چنان بانگ بلند و نعرهها | که بمیلی میرسید از وی صدا | |||||
زود عبدالمطلب دانست چیست | دست بر سینه همیزد میگریست | |||||
آمد از غم بر در کعبه بسوز | کای خبیر از سر شب وز راز روز | |||||
خویشتن را من نمیبینم فنی | تا بود همراز تو همچون منی | |||||
خویشتن را من نمیبینم هنر | تا شوم مقبول این مسعود در | |||||
یا سر و سجدهی مرا قدری بود | یا باشکم دولتی خندان شود | |||||
لیک در سیمای آن در یتیم | دیدهام آثار لطفت ای کریم | |||||
که نمیماند به ما گرچه ز ماست | ما همه مسیم و احمد کیمیاست | |||||
آن عجایبها که من دیدم برو | من ندیدم بر ولی و بر عدو | |||||
آنک فضل تو درین طفلیش داد | کس نشان ندهد به صد ساله جهاد | |||||
چون یقین دیدم عنایتهای تو | بر وی او دریست از دریای تو | |||||
من هم او را می شفیع آرم به تو | حال او ای حالدان با من بگو | |||||
از درون کعبه آمد بانگ زود | که هماکنون رخ به تو خواهد نمود | |||||
با دو صد اقبال او محظوظ ماست | با دو صد طلب ملک محفوظ ماست | |||||
ظاهرش را شهرهی گیهان کنیم | باطنش را از همه پنهان کنیم | |||||
زر کان بود آب و گل ما زرگریم | که گهش خلخال و گه خاتم بریم | |||||
گه حمایلهای شمشیرش کنیم | گاه بند گردن شیرش کنیم | |||||
گه ترنج تخت بر سازیم ازو | گاه تاج فرقهای ملکجو | |||||
عشقها داریم با این خاک ما | زانک افتادست در قعدهی رضا | |||||
گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم | گه هم او را پیش شه شیدا کنیم | |||||
صد هزاران عاشق و معشوق ازو | در فغان و در نفیر و جست و جو | |||||
کار ما اینست بر کوری آن | که به کار ما ندارد میل جان | |||||
این فضیلت خاک را زان رو دهیم | که نواله پیش بیبرگان نهیم | |||||
زانک دارد خاک شکل اغبری | وز درون دارد صفات انوری | |||||
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ | باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ | |||||
ظاهرش گوید که ما اینیم و بس | باطنش گوید نکو بین پیش و پس | |||||
ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست | باطنش گوید که بنماییم بیست | |||||
ظاهرش با باطنش در چالشاند | لاجرم زین صبر نصرت میکشند | |||||
زین ترشرو خاک صورتها کنیم | خندهی پنهانش را پیدا کنیم | |||||
زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست | در درونش صد هزاران خندههاست | |||||
کاشف السریم و کار ما همین | کین نهانها را بر آریم از کمین | |||||
گرچه دزد از منکری تن میزند | شحنه آن از عصر پیدا میکند | |||||
فضلها دزدیدهاند این خاکها | تا مقر آریمشان از ابتلا | |||||
بس عجب فرزند کو را بوده است | لیک احمد بر همه افزوده است | |||||
شد زمین و آسمان خندان و شاد | کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد | |||||
میشکافد آسمان از شادیش | خاک چون سوسن شده ز آزادیش | |||||
ظاهرت با باطنت ای خاک خوش | چونک در جنگاند و اندر کشمکش | |||||
هر که با خود بهر حق باشد به جنگ | تا شود معنیش خصم بو و رنگ | |||||
ظلمتش با نور او شد در قتال | آفتاب جانش را نبود زوال | |||||
هر که کوشد بهر ما در امتحان | پشت زیر پایش آرد آسمان | |||||
ظاهرت از تیرگی افغان کنان | باطن تو گلستان در گلستان | |||||
قاصد او چون صوفیان روترش | تا نیامیزند با هر نورکش | |||||
عارفان روترش چون خارپشت | عیش پنهان کرده در خار درشت | |||||
باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش | کای عدوی دزد زین در دور باش | |||||
خارپشتا خار حارس کردهای | سر چو صوفی در گریبان بردهای | |||||
تا کسی دوچار دانگ عیش تو | کم شود زین گلرخان خارخو | |||||
طفل تو گرچه که کودکخو بدست | هر دو عالم خود طفیل او بدست | |||||
ما جهانی را بدو زنده کنیم | چرخ را در خدمتش بنده کنیم | |||||
گفت عبدالمطلب کین دم کجاست | ای علیم السر نشان ده راه راست |