پرش به محتوا

مثنوی معنوی/خبر کردن خروس از مرگ خواجه

از ویکی‌نبشته
دفتر سوم مثنوی از مولوی
(خبر کردن خروس از مرگ خواجه)
  لیک فردا خواهد او مردن یقین گاو خواهد کشت وارث در حنین  
  صاحب خانه بخواهد مرد رفت روز فردا نک رسیدت لوت زفت  
  پاره‌های نان و لالنگ و طعام در میان کوی یابد خاص و عام  
  گاو قربانی و نانهای تنک بر سگان و سایلان ریزد سبک  
  مرگ اسپ و استر و مرگ غلام بد قضا گردان این مغرور خام  
  از زیان مال و درد آن گریخت مال افزون کرد و خون خویش ریخت  
  این ریاضتهای درویشان چراست کان بلا بر تن بقای جانهاست  
  تا بقای خود نیابد سالکی چون کند تن را سقیم و هالکی  
  دست کی جنبد به ایثار و عمل تا نبیند داده را جانش بدل  
  آنک بدهد بی امید سودها آن خدایست آن خدایست آن خدا  
  یا ولی حق که خوی حق گرفت نور گشت و تابش مطلق گرفت  
  کو غنی است و جز او جمله فقیر کی فقیری بی عوض گوید که گیر  
  تا نبیند کودکی که سیب هست او پیاز گنده را ندهد ز دست  
  این همه بازار بهر این غرض بر دکانها شسته بر بوی عوض  
  صد متاع خوب عرضه می‌کنند واندرون دل عوضها می‌تنند  
  یک سلامی نشنوی ای مرد دین که نگیرد آخرت آن آستین  
  بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام من سلامی ای برادر والسلام  
  جز سلام حق هین آن را بجو خانه خانه جا بجا و کو بکو  
  از دهان آدمی خوش‌مشام هم پیام حق شنودم هم سلام  
  وین سلام باقیان بر بوی آن من همی‌نوشم به دل خوشتر ز جان  
  زان سلام او سلام حق شدست کتش اندر دودمان خود زدست  
  مرده است از خود شده زنده برب زان بود اسرار حقش در دو لب  
  مردن تن در ریاضت زندگیست رنج این تن روح را پایندگیست  
  گوش بنهاده بد آن مرد خبیث می‌شنود او از خروسش آن حدیث