مثنوی معنوی/خبر کردن خروس از مرگ خواجه
ظاهر
| لیک فردا خواهد او مردن یقین | گاو خواهد کشت وارث در حنین | |||||
| صاحب خانه بخواهد مرد رفت | روز فردا نک رسیدت لوت زفت | |||||
| پارههای نان و لالنگ و طعام | در میان کوی یابد خاص و عام | |||||
| گاو قربانی و نانهای تنک | بر سگان و سایلان ریزد سبک | |||||
| مرگ اسپ و استر و مرگ غلام | بد قضا گردان این مغرور خام | |||||
| از زیان مال و درد آن گریخت | مال افزون کرد و خون خویش ریخت | |||||
| این ریاضتهای درویشان چراست | کان بلا بر تن بقای جانهاست | |||||
| تا بقای خود نیابد سالکی | چون کند تن را سقیم و هالکی | |||||
| دست کی جنبد به ایثار و عمل | تا نبیند داده را جانش بدل | |||||
| آنک بدهد بی امید سودها | آن خدایست آن خدایست آن خدا | |||||
| یا ولی حق که خوی حق گرفت | نور گشت و تابش مطلق گرفت | |||||
| کو غنی است و جز او جمله فقیر | کی فقیری بی عوض گوید که گیر | |||||
| تا نبیند کودکی که سیب هست | او پیاز گنده را ندهد ز دست | |||||
| این همه بازار بهر این غرض | بر دکانها شسته بر بوی عوض | |||||
| صد متاع خوب عرضه میکنند | واندرون دل عوضها میتنند | |||||
| یک سلامی نشنوی ای مرد دین | که نگیرد آخرت آن آستین | |||||
| بی طمع نشنیدهام از خاص و عام | من سلامی ای برادر والسلام | |||||
| جز سلام حق هین آن را بجو | خانه خانه جا بجا و کو بکو | |||||
| از دهان آدمی خوشمشام | هم پیام حق شنودم هم سلام | |||||
| وین سلام باقیان بر بوی آن | من همینوشم به دل خوشتر ز جان | |||||
| زان سلام او سلام حق شدست | کتش اندر دودمان خود زدست | |||||
| مرده است از خود شده زنده برب | زان بود اسرار حقش در دو لب | |||||
| مردن تن در ریاضت زندگیست | رنج این تن روح را پایندگیست | |||||
| گوش بنهاده بد آن مرد خبیث | میشنود او از خروسش آن حدیث | |||||