مثنوی معنوی/حکمت ویران شدن تن به مرگ
ظاهر
| من چو آدم بودم اول حبس کرب | پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب | |||||
| من گدا بودم درین خانه چو چاه | شاه گشتم قصر باید بهر شاه | |||||
| قصرها خود مر شهان را مانسست | مرده را خانه و مکان گوری بسست | |||||
| انبیا را تنگ آمد این جهان | چون شهان رفتند اندر لامکان | |||||
| مردگان را این جهان بنمود فر | ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر | |||||
| گر نبودی تنگ این افغان ز چیست | چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست | |||||
| در زمان خواب چون آزاد شد | زان مکان بنگر که جان چون شاد شد | |||||
| ظالم از ظلم طبیعت باز رست | مرد زندانی ز فکر حبس جست | |||||
| این زمین و آسمان بس فراخ | سخت تنگ آمد به هنگام مناخ | |||||
| جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ | خندهی او گریه فخرش جمله ننگ | |||||