مثنوی معنوی/حکایت ۳
ظاهر
همچنان کاینجا مغول حیلهدان | گفت میجویم کسی از مصریان | |||||
مصریان را جمع آرید این طرف | تا در آید آنک میباید بکف | |||||
هر که میآمد بگفتا نیست این | هین در آ خواجه در آن گوشه نشین | |||||
تا بدین شیوه همه جمع آمدند | گردن ایشان بدین حیلت زدند | |||||
شومی آنک سوی بانگ نماز | داعی الله را نبردندی نیاز | |||||
دعوت مکارشان اندر کشید | الحذر از مکر شیطان ای رشید | |||||
بانگ درویشان و محتاجان بنوش | تا نگیرد بانگ محتالیت گوش | |||||
گر گدایان طامعاند و زشتخو | در شکمخواران تو صاحبدل بجو | |||||
در تگ دریا گهر با سنگهاست | فخرها اندر میان ننگهاست | |||||
پس بجوشیدند اسراییلیان | از پگه تا جانب میدان دوان | |||||
چون بحیلتشان به میدان برد او | روی خود ننمودشان بس تازهرو | |||||
کرد دلداری و بخششها بداد | هم عطا هم وعدهها کرد آن قباد | |||||
بعد از آن گفت از برای جانتان | جمله در میدان بخسپید امشبان | |||||
پاسخش دادند که خدمت کنیم | گر تو خواهی یک مه اینجا ساکنیم |