مثنوی معنوی/حکایت هم در جواب جبری
ظاهر
آن یکی میرفت بالای درخت | میفشاند آن میوه را دزدانه سخت | |||||
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی | از خدا شرمیت کو چه میکنی | |||||
گفت از باغ خدا بندهی خدا | گر خورد خرما که حق کردش عطا | |||||
عامیانه چه ملامت میکنی | بخل بر خوان خداوند غنی | |||||
گفت ای ایبک بیاور آن رسن | تا بگویم من جواب بوالحسن | |||||
پس ببستش سخت آن دم بر درخت | میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت | |||||
گفت آخر از خدا شرمی بدار | میکشی این بیگنه را زار زار | |||||
گفت از چوب خدا این بندهاش | میزند بر پشت دیگر بنده خوش | |||||
چوب حق و پشت و پهلو آن او | من غلام و آلت فرمان او | |||||
گفت توبه کردم از جبر ای عیار | اختیارست اختیارست اختیار | |||||
اختیارات اختیارش هست کرد | اختیارش چون سواری زیر گرد | |||||
اختیارش اختیار ما کند | امر شد بر اختیاری مستند | |||||
حاکمی بر صورت بیاختیار | هست هر مخلوق را در اقتدار | |||||
تا کشد بیاختیاری صید را | تا برد بگرفته گوش او زید را | |||||
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد | اختیارش را کمند او کند | |||||
اختیارش زید را قدیش کند | بیسگ و بیدام حق صیدش کند | |||||
آن دروگر حاکم چوبی بود | وآن مصور حاکم خوبی بود | |||||
هست آهنگر بر آهن قیمی | هست بنا هم بر آلت حاکمی | |||||
نادر این باشد که چندین اختیار | ساجد اندر اختیارش بندهوار | |||||
قدرت تو بر جمادات از نبرد | کی جمادی را از آنها نفی کرد | |||||
قدرتش بر اختیارات آنچنان | نفی نکند اختیاری را از آن | |||||
خواستش میگوی بر وجه کمال | که نباشد نسبت جبر و ضلال | |||||
چونک گفتی کفر من خواست ویست | خواست خود را نیز هم میدان که هست | |||||
زانک بیخواه تو خود کفر تو نیست | کفر بیخواهش تناقض گفتنیست | |||||
امر عاجز را قبیحست و ذمیم | خشم بتر خاصه از رب رحیم | |||||
گاو گر یوغی نگیرد میزنند | هیچ گاوی که نپرد شد نژند | |||||
گاو چون معذور نبود در فضول | صاحب گاو از چه معذورست و دول | |||||
چون نهای رنجور سر را بر مبند | اختیارت هست بر سبلت مخند | |||||
جهد کن کز جام حق یابی نوی | بیخود و بیاختیار آنگه شوی | |||||
آنگه آن می را بود کل اختیار | تو شوی معذور مطلق مستوار | |||||
هرچه گویی گفتهی می باشد آن | هر چه روبی رفتهی می باشد آن | |||||
کی کند آن مست جز عدل و صواب | که ز جام حق کشیدست او شراب | |||||
جادوان فرعون را گفتند بیست | مست را پروای دست و پای نیست | |||||
دست و پای ما می آن واحدست | دست ظاهر سایه است و کاسدست |