مثنوی معنوی/حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهی اختیار نیست
ظاهر
گفت دزدی شحنه را کای پادشاه | آنچ کردم بود آن حکم اله | |||||
گفت شحنه آنچ من هم میکنم | حکم حقست ای دو چشم روشنم | |||||
از دکانی گر کسی تربی برد | کین ز حکم ایزدست ای با خرد | |||||
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره | حکم حقست این که اینجا باز نه | |||||
در یکی تره چو این عذر ای فضول | مینیاید پیش بقالی قبول | |||||
چون بدین عذر اعتمادی میکنی | بر حوالی اژدهایی میتنی | |||||
از چنین عذر ای سلیم نانبیل | خون و مال و زن همه کردی سبیل | |||||
هر کسی پس سبلت تو بر کند | عذر آرد خویش را مضطر کند | |||||
حکم حق گر عذر میشاید ترا | پس بیاموز و بده فتوی مرا | |||||
که مرا صد آرزو و شهوتست | دست من بسته ز بیم و هیبتست | |||||
پس کرم کن عذر را تعلیم ده | برگشا از دست و پای من گره | |||||
اختیاری کردهای تو پیشهای | که اختیاری دارم و اندیشهای | |||||
ورنه چون بگزیدهای آن پیشه را | از میان پیشهها ای کدخدا | |||||
چونک آید نوبت نفس و هوا | بیست مرده اختیار آید ترا | |||||
چون برد یک حبه از تو یار سود | اختیار جنگ در جانت گشود | |||||
چون بیاید نوبت شکر نعم | اختیارت نیست وز سنگی تو کم | |||||
دوزخت را عذر این باشد یقین | که اندرین سوزش مرا معذور بین | |||||
کس بدین حجت چو معذورت نداشت | وز کف جلاد این دورت نداشت | |||||
پس بدین داور جهان منظوم شد | حال آن عالم همت معلوم شد |