مثنوی معنوی/حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره
ظاهر
رفت درویشی ز شهر طالقان | بهر صیت بوالحسین خارقان | |||||
کوهها ببرید و وادی دراز | بهر دید شیخ با صدق و نیاز | |||||
آنچ در ره دید از رنج و ستم | گرچه در خوردست کوته میکنم | |||||
چون به مقصد آمد از ره آن جوان | خانهی آن شاه را جست او نشان | |||||
چون به صد حرمت بزد حلقهی درش | زن برون کرد از در خانه سرش | |||||
که چه میخواهی بگو ای ذوالکرم | ژگفت بر قصد زیارت آمدم | |||||
خندهای زد زن که خهخه ریش بین | این سفرگیری و این تشویش بین | |||||
خود ترا کاری نبود آن جایگاه | که به بیهوده کنی این عزم راه | |||||
اشتهای گولگردی آمدت | یا ملولی وطن غالب شدت | |||||
یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد | بر تو وسواس سفر را در گشاد | |||||
گفت نافرجام و فحش و دمدمه | من نتوانم باز گفتن آن همه | |||||
از مثل وز ریشخند بیحساب | آن مرید افتاد از غم در نشیب |