مثنوی معنوی/حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را
ظاهر
شاه با دلقک همی شطرنج باخت | مات کردش زود خشم شه بتاخت | |||||
گفت شه شه و آن شه کبرآورش | یک یک از شطرنج میزد بر سرش | |||||
که بگیر اینک شهت ای قلتبان | صبر کرد آن دلقک و گفت الامان | |||||
دست دیگر باختن فرمود میر | او چنان لرزان که عور از زمهریر | |||||
باخت دست دیگر و شه مات شد | وقت شه شه گفتن و میقات شد | |||||
بر جهید آن دلقک و در کنج رفت | شش نمد بر خود فکند از بیم تفت | |||||
زیر بالشها و زیر شش نمد | خفت پنهان تا ز زخم شه رهد | |||||
گفت شه هی هی چه کردی چیست این | گفت شه شه شه شه ای شاه گزین | |||||
کی توان حق گفت جز زیر لحاف | با تو ای خشمآور آتشسجاف | |||||
ای تو مات و من ز زخم شاه مات | میزنم شه شه به زیر رختهات | |||||
چون محله پر شد از هیهای میر | وز لگد بر در زدن وز دار و گیر | |||||
خلق بیرون جست زود از چپ و راست | کای مقدم وقت عفوست و رضاست | |||||
مغز او خشکست و عقلش این زمان | کمترست از عقل و فهم کودکان | |||||
زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده | واندر آن زهدش گشادی ناشده | |||||
رنج دیده گنج نادیده ز یار | کارها کرده ندیده مزد کار | |||||
یا نبود آن کار او را خود گهر | یا نیامد وقت پاداش از قدر | |||||
یا که بود آن سعی چون سعی جهود | یا جزا وابستهی میقات بود | |||||
مر ورا درد و مصیبت این بس است | که درین وادی پر خون بیکس است | |||||
چشم پر درد و نشسته او به کنج | رو ترش کرده فرو افکنده لنج | |||||
نه یکی کحال کو را غم خورد | نیش عقلی که به کحلی پی برد | |||||
اجتهادی میکند با حزر و ظن | کار در بوکست تا نیکو شدن | |||||
زان رهش دورست تا دیدار دوست | کو نجوید سر رئیسیش آرزوست | |||||
ساعتی او با خدا اندر عتاب | که نصیبم رنج آمد زین حساب | |||||
ساعتی با بخت خود اندر جدال | که همه پران و ما ببریده بال | |||||
هر که محبوس است اندر بو و رنگ | گرچه در زهدست باشد خوش تنگ | |||||
تا برون ناید ازین ننگین مناخ | کی شود خویش خوش و صدرش فراخ | |||||
زاهدان را در خلا پیش از گشاد | کارد و استره نشاید هیچ داد | |||||
کز ضجر خود را بدراند شکم | غصهی آن بیمرادیها و غم |