مثنوی معنوی/حکایت غلام هندو کی به خداوندزادهی خود پنهان هوای آورده بود
ظاهر
خواجهای را بود هندو بندهای | پروریده کرده او را زندهای | |||||
علم و آدابش تمام آموخته | در دلش شمع هنر افروخته | |||||
پروریدش از طفولیت به ناز | در کنار لطف آن اکرامساز | |||||
بود هم این خواجه را خوش دختری | سیماندامی گشی خوشگوهری | |||||
چون مراهق گشت دختر طالبان | بذل میکردند کابین گران | |||||
میرسیدش از سوی هر مهتری | بهر دختر دم به دم خوزهگری | |||||
گفت خواجه مال را نبود ثبات | روز آید شب رود اندر جهات | |||||
حسن صورت هم ندارد اعتبار | که شود رخ زرد از یک زخم خار | |||||
سهل باشد نیز مهترزادگی | که بود غره به مال و بارگی | |||||
ای بسا مهتربچه کز شور و شر | شد ز فعل زشت خود ننگ پدر | |||||
پر هنر را نیز اگر باشد نفیس | کم پرست و عبرتی گیر از بلیس | |||||
علم بودش چون نبودش عشق دین | او ندید از آدم الا نقش طین | |||||
گرچه دانی دقت علم ای امین | زانت نگشاید دو دیدهی غیببین | |||||
او نبیند غیر دستاری و ریش | از معرف پرسد از بیش و کمیش | |||||
عارفا تو از معرف فارغی | خود همیبینی که نور بازغی | |||||
کار تقوی دارد و دین و صلاح | که ازو باشد بدو عالم فلاح | |||||
کرد یک داماد صالح اختیار | که بد او فخر همه خیل و تبار | |||||
پس زنان گفتند او را مال نیست | مهتری و حسن و استقلال نیست | |||||
گفت آنها تابع زهدند و دین | بیزر او گنجیست بر روی زمین | |||||
چون به جد تزویج دختر گشت فاش | دست پیمان و نشانی و قماش | |||||
پس غلام خرد که اندر خانه بود | گشت بیمار و ضعیف و زار زود | |||||
همچو بیمار دقی او میگداخت | علت او را طبیبی کم شناخت | |||||
عقل میگفتی که رنجش از دلست | داروی تن در غم دل باطلست | |||||
آن غلامک دم نزد از حال خویش | کز چه میآید برو در سینه نیش | |||||
گفت خاتون را شبی شوهر که تو | باز پرسش در خلا از حال او | |||||
تو به جای مادری او را بود | که غم خود پیش تو پیدا کند | |||||
چونک خاتون در گوش این کلام | روز دیگر رفت نزدیک غلام | |||||
پس سرش را شانه میکرد آن ستی | با دو صد مهر و دلال و آشتی | |||||
آنچنان که مادران مهربان | نرم کردش تا در آمد در بیان | |||||
که مرا اومید از تو این نبود | که دهی دختر به بیگانهی عنود | |||||
خواجهزادهی ما و ما خستهجگر | حیف نبود که رود جای دگر | |||||
خواست آن خاتون ز خشمی که آمدش | که زند وز بام زیر اندازدش | |||||
کو که باشد هندوی مادرغری | که طمع دارد به خواجه دختری | |||||
گفت صبر اولی بود خود را گرفت | گفت با خواجه که بشنو این شگفت | |||||
این چنین گراء کی خاین بود | ما گمان برده که هست او معتمد |