مثنوی معنوی/حکایت عیاضی رحمهالله کی هفتاد غزو کرده بود
ظاهر
گفت عیاضی نود بار آمدم | تن برهنه بوک زخمی آیدم | |||||
تن برهنه میشدم در پیش تیر | تا یکی تیری خورم من جایگیر | |||||
تیر خوردن بر گلو یا مقتلی | در نیابد جز شهیدی مقبلی | |||||
بر تنم یک جایگه بیزخم نیست | این تنم از تیر چون پرویز نیست | |||||
لیک بر مقتل نیامد تیرها | کار بخت است این نه جلدی و دها | |||||
چون شهیدی روزی جانم نبود | رفتم اندر خلوت و در چله زود | |||||
در جهاد اکبر افکندم بدن | در ریاضت کردن و لاغر شدن | |||||
بانگ طبل غازیان آمد به گوش | که خرامیدند جیش غزوکوش | |||||
نفس از باطن مرا آواز داد | که به گوش حس شنیدم بامداد | |||||
خیز هنگام غزا آمد برو | خویش را در غزو کردن کن گرو | |||||
گفتم ای نفس خبیث بیوفا | از کجا میل غزا تو از کجا | |||||
راست گوی ای نفس کین حیلتگریست | ورنه نفس شهوت از طاعت بریست | |||||
گر نگویی راست حمله آرمت | در ریاضت سختتر افشارمت | |||||
نفس بانگ آورد آن دم از درون | با فصاحت بیدهان اندر فسون | |||||
که مرا هر روز اینجا میکشی | جان من چون جان گبران میکشی | |||||
هیچ کس را نیست از حالم خبر | که مرا تو میکشی بیخواب و خور | |||||
در غزا بجهم به یک زخم از بدن | خلق بیند مردی و ایثار من | |||||
گفتم ای نفسک منافق زیستی | هم منافق میمری تو چیستی | |||||
در دو عالم تو مرایی بودهای | در دو عالم تو چنین بیهودهای | |||||
نذر کردم که ز خلوت هیچ من | سر برون نارم چو زندهست این بدن | |||||
زانک در خلوت هر آنچ تن کند | نه از برای روی مرد و زن کند | |||||
جنبش و آرامش اندر خلوتش | جز برای حق نباشد نیتش | |||||
این جهاد اکبرست آن اصغرست | هر دو کار رستمست و حیدرست | |||||
کار آن کس نیست کو را عقل و هوش | پرد از تن چون بجنبد دنب موش | |||||
آن چنان کس را بباید چون زنان | دور بودن از مصاف و از سنان | |||||
صوفیی آن صوفیی این اینت حیف | آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف | |||||
نقش صوفی باشد او را نیست جان | صوفیان بدنام هم زین صوفیان | |||||
بر در و دیوار جسم گلسرشت | حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت | |||||
تا ز سحر آن نقشها جنبان شود | تا عصای موسوی پنهان شود | |||||
نقشها را میخورد صدق عصا | چشم فرعونیست پر گرد و حصا | |||||
صوفی دیگر میان صف حرب | اندر آمد بیست بار از بهر ضرب | |||||
با مسلمانان به کافر وقت کر | وانگشت او با مسلمانان به فر | |||||
زخم خورد و بست زخمی را که خورد | بار دیگر حمله آورد و نبرد | |||||
تا نمیرد تن به یک زخم از گزاف | تا خورد او بیست زخم اندر مصاف | |||||
حیفش آمد که به زخمی جان دهد | جان ز دست صدق او آسان رهد |