مثنوی معنوی/حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی
ظاهر
یک جوانی بر زنی مجنون بدست | میندادش روزگار وصل دست | |||||
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین | خود چرا دارد ز اول عشق کین | |||||
عشق از اول چرا خونی بود | تا گریزد آنک بیرونی بود | |||||
چون فرستادی رسولی پیش زن | آن رسول از رشک گشتی راهزن | |||||
ور بسوی زن نبشتی کاتبش | نامه را تصحیف خواندی نایبش | |||||
ور صبا را پیک کردی در وفا | از غباری تیره گشتی آن صبا | |||||
رقعه گر بر پر مرغی دوختی | پر مرغ از تف رقعه سوختی | |||||
راههای چاره را غیرت ببست | لشکر اندیشه را رایت شکست | |||||
بود اول مونس غم انتظار | آخرش بشکست کی هم انتظار | |||||
گاه گفتی کین بلای بیدواست | گاه گفتی نه حیات جان ماست | |||||
گاه هستی زو بر آوردی سری | گاه او از نیستی خوردی بری | |||||
چونک بر وی سرد گشتی این نهاد | جوش کردی گرم چشمهی اتحاد | |||||
چونک با بیبرگی غربت بساخت | برگ بیبرگی به سوی او بتاخت | |||||
خوشههای فکرتش بیکاه شد | شبروان را رهنما چون ماه شد | |||||
ای بسا طوطی گویای خمش | ای بسا شیرینروان رو ترش | |||||
رو به گورستان دمی خامش نشین | آن خموشان سخنگو را ببین | |||||
لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان | نیست یکسان حالت چالاکشان | |||||
شحم و لحم زندگان یکسان بود | آن یکی غمگین دگر شادان بود | |||||
تو چه دانی تا ننوشی قالشان | زانک پنهانست بر تو حالشان | |||||
بشنوی از قال های و هوی را | کی ببینی حالت صدتوی را | |||||
نقش ما یکسان بضدها متصف | خاک هم یکسان روانشان مختلف | |||||
همچنین یکسان بود آوازها | آن یکی پر درد و آن پر نازها | |||||
بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف | بانگ مرغان بشنوی اندر طواف | |||||
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط | آن یکی از رنج و دیگر از نشاط | |||||
هر که دور از حالت ایشان بود | پیشش آن آوازها یکسان بود | |||||
آن درختی جنبد از زخم تبر | و آن درخت دیگر از باد سحر | |||||
بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ | زانک سرپوشیده میجوشید دیگ | |||||
جوش و نوش هرکست گوید بیا | جوش صدق و جوش تزویر و ریا | |||||
گر نداری بو ز جان روشناس | رو دماغی دست آور بوشناس | |||||
آن دماغی که بر آن گلشن تند | چشم یعقوبان هم او روشن کند | |||||
هین بگو احوال آن خستهجگر | کز بخاری دور ماندیم ای پسر |