مثنوی معنوی/حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود
ظاهر
آن ضیاء دلق خوش الهام بود | دادر آن تاج شیخ اسلام بود | |||||
تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ | بود کوتهقد و کوچک همچو فرخ | |||||
گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون | این ضیا اندر ظرافت بد فزون | |||||
او بسی کوته ضیا بیحد دراز | بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز | |||||
زین برادر عار و ننگش آمدی | آن ضیا هم واعظی بد با هدی | |||||
روز محفل اندر آمد آن ضیا | بارگه پر قاضیان و اصفیا | |||||
کرد شیخ اسلام از کبر تمام | این برادر را چنین نصف القیام | |||||
گفت او را بس درازی بهر مزد | اندکی زان قد سروت هم بدزد | |||||
پس ترا خود هوش کو یا عقل کو | تا خوری می ای تو دانش را عدو | |||||
روت بس زیباست نیلی هم بکش | ضحکه باشد نیل بر روی حبش | |||||
در تو نوری کی درآمد ای غوی | تا تو بیهوشی و ظلمتجو شوی | |||||
سایه در روزست جستن قاعده | در شب ابری تو سایهجو شده | |||||
گر حلال آمد پی قوت عوام | طالبان دوست را آمد حرام | |||||
عاشقان را باده خون دل بود | چشمشان بر راه و بر منزل بود | |||||
در چنین راه بیابان مخوف | این قلاوز خرد با صد کسوف | |||||
خاک در چشم قلاوزان زنی | کاروان را هالک و گمره کنی | |||||
نان جو حقا حرامست و فسوس | نفس را در پیش نه نان سبوس | |||||
دشمن راه خدا را خوار دار | دزد را منبر منه بر دار دار | |||||
دزد را تو دست ببریدن پسند | از بریدن عاجزی دستش ببند | |||||
گر نبندی دست او دست تو بست | گر تو پایش نشکنی پایت شکست | |||||
تو عدو را می دهی و نیشکر | بهر چه گو زهر خند و خاک خور | |||||
زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست | او سبو انداخت و از زاهد بجست | |||||
رفت پیش میر و گفتش باده کو | ماجرا را گفت یک یک پیش او |