مثنوی معنوی/حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی
ظاهر
در بخارا خوی آن خواجیم اجل | بود با خواهندگان حسن عمل | |||||
داد بسیار و عطای بیشمار | تا به شب بودی ز جودش زر نثار | |||||
زر به کاغذپارهها پیچیده بود | تا وجودش بود میافشاند جود | |||||
همچو خورشید و چو ماه پاکباز | آنچ گیرند از ضیا بدهند باز | |||||
خاک را زربخش کی بود آفتاب | زر ازو در کان و گنج اندر خراب | |||||
هر صباحی یک گره را راتبه | تا نماند امتی زو خایبه | |||||
مبتلایان را بدی روزی عطا | روز دیگر بیوگان را آن سخا | |||||
روز دیگر بر علویان مقل | با فقیهان فقیر مشتغل | |||||
روز دیگر بر تهیدستان عام | روز دیگر بر گرفتاران وام | |||||
شرط او آن بود که کس با زبان | زر نخواهد هیچ نگشاید لبان | |||||
لیک خامش بر حوالی رهش | ایستاده مفلسان دیواروش | |||||
هر که کردی ناگهان با لب سال | زو نبردی زین گنه یک حبه مال | |||||
من صمت منکم نجا بد یاسهاش | خامشان را بود کیسه و کاسهاش | |||||
نادرا روزی یکی پیری بگفت | ده زکاتم که منم با جوع جفت | |||||
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت | مانده خلق از جد پیر اندر شگفت | |||||
گفت بس بیشرم پیری ای پدر | پیر گفت از من توی بیشرمتر | |||||
کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع | کان جهان با این جهان گیری به جمع | |||||
خندهاش آمد مال داد آن پیر را | پیر تنها برد آن توفیر را | |||||
غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو | نیم حبه زر ندید و نه تسو | |||||
نوبت روز فقیهان ناگهان | یک فقیه از حرص آمد در فغان | |||||
کرد زاریها بسی چاره نبود | گفت هر نوعی نبودش هیچ سود | |||||
روز دیگر با رگو پیچید پا | ناکس اندر صف قوم مبتلا | |||||
تختهها بر ساق بست از چپ و راست | تا گمان آید که او اشکستهپاست | |||||
دیدش و بشناختش چیزی نداد | روز دیگر رو بپوشید از لباد | |||||
هم بدانستش ندادش آن عزیز | از گناه و جرم گفتن هیچ چیز | |||||
چونک عاجز شد ز صد گونه مکید | چون زنان او چادری بر سر کشید | |||||
در میان بیوگان رفت و نشست | سر فرو افکند و پنهان کرد دست | |||||
هم شناسیدش ندادش صدقهای | در دلش آمد ز حرمان حرقهای | |||||
رفت او پیش کفنخواهی پگاه | که بپیچم در نمد نه پیش راه | |||||
هیچ مگشا لب نشین و مینگر | تا کند صدر جهان اینجا گذر | |||||
بوک بیند مرده پندار به ظن | زر در اندازد پی وجه کفن | |||||
هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو | همچنان کرد آن فقیر صلهجو | |||||
در نمد پیچید و بر راهش نهاد | معبر صدر جهان آنجا فتاد | |||||
زر در اندازید بر روی نمد | دست بیرون کرد از تعجیل خود | |||||
تا نگیرد آن کفنخواه آن صله | تا نهان نکند ازو آن دهدله | |||||
مرده از زیر نمد بر کرد دست | سر برون آمد پی دستش ز پست | |||||
گفت با صدر جهان چون بستدم | ای ببسته بر من ابواب کرم | |||||
گفت لیکن تا نمردی ای عنود | از جناب من نبردی هیچ جود | |||||
سر موتوا قبل موت این بود | کز پس مردن غنیمتها رسد | |||||
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر | در نگیرد با خدای ای حیلهگر | |||||
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد | جهد را خوفست از صد گون فساد | |||||
وآن عنایت هست موقوف ممات | تجربه کردند این ره را ثقات | |||||
بلک مرگش بیعنایت نیز نیست | بیعنایت هان و هان جایی مهایست | |||||
آن زمرد باشد این افعی پیر | بی زمرد کی شود افعی ضریر |