مثنوی معنوی/حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
ظاهر
زاهدی در غزنی از دانش مزی | بد محمد نام و کفیت سررزی | |||||
بود افطارش سر رز هر شبی | هفت سال او دایم اندر مطلبی | |||||
بس عجایب دید از شاه وجود | لیک مقصودش جمال شاه بود | |||||
بر سر که رفت آن از خویش سیر | گفت بنما یا فتادم من به زیر | |||||
گفت نامد مهلت آن مکرمت | ور فرو افتی نمیری نکشمت | |||||
او فرو افکند خود را از وداد | در میان عمق آبی اوفتاد | |||||
چون نمرد از نکس آن جانسیر مرد | از فراق مرگ بر خود نوحه کرد | |||||
کین حیات او را چو مرگی مینمود | کار پیشش بازگونه گشته بود | |||||
موت را از غیب میکرد او کدی | ان فی موتی حیاتی میزدی | |||||
موت را چون زندگی قابل شده | با هلاک جان خود یک دل شده | |||||
سیف و خنجر چون علی ریحان او | نرگس و نسرین عدوی جان او | |||||
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر | بانگ طرفه از ورای سر و جهر | |||||
گفت ای دانای رازم مو به مو | چه کنم در شهر از خدمت بگو | |||||
گفت خدمت آنک بهر ذل نفس | خویش را سازی تو چون عباس دبس | |||||
مدتی از اغنیا زر میستان | پس به درویشان مسکین میرسان | |||||
خدمتت اینست تا یک چند گاه | گفت سمعا طاعة ای جانپناه | |||||
بس سال و بس جواب و ماجرا | بد میان زاهد و رب الوری | |||||
که زمین و آسمان پر نور شد | در مقالات آن همه مذکور شد | |||||
لیک کوته کردم آن گفتار را | تا ننوشد هر خسی اسرار را |