مثنوی معنوی/حکایت دیدن خر هیزمفروش با نوایی اسپان تازی را
ظاهر
بود سقایی مرورا یک خری | گشته از محنت دو تا چون چنبری | |||||
پشتش از بار گران صد جای ریش | عاشق و جویان روز مرگ خویش | |||||
جو کجا از کاه خشک او سیر نی | در عقب زخمی و سیخی آهنی | |||||
میر آخر دید او را رحم کرد | که آشنای صاحب خر بود مرد | |||||
پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال | کز چه این خر گشت دوتا همچو دال | |||||
گفت از درویشی و تقصیر من | که نمییابد خود این بستهدهن | |||||
گفت بسپارش به من تو روز چند | تا شود در آخر شه زورمند | |||||
خر بدو بسپرد و آن رحمتپرست | در میان آخر سلطانش بست | |||||
خر ز هر سو مرکب تازی بدید | با نوا و فربه و خوب و جدید | |||||
زیر پاشان روفته آبی زده | که به وقت وجو به هنگام آمده | |||||
خارش و مالش مر اسپان را بدید | پوز بالا کرد کای رب مجید | |||||
نه که مخلوق توم گیرم خرم | از چه زار و پشت ریش و لاغرم | |||||
شب ز درد پشت و از جوع شکم | آرزومندم به مردن دم به دم | |||||
حال این اسپان چنین خوش با نوا | من چه مخصوصم به تعذیب و بلا | |||||
ناگهان آوازهی پیگار شد | تازیان را وقت زین و کار شد | |||||
زخمهای تیر خوردند از عدو | رفت پیکانها دریشان سو به سو | |||||
از غزا باز آمدند آن تازیان | اندر آخر جمله افتاده ستان | |||||
پایهاشان بسته محکم با نوار | نعلبندان ایستاده بر قطار | |||||
میشکافیدند تنهاشان بنیش | تا برون آرند پیکانها ز ریش | |||||
آن خر آن را دید و میگفت ای خدا | من به فقر و عافیت دادم رضا | |||||
زان نوا بیزارم و زان زخم زشت | هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت |