مثنوی معنوی/حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند
ظاهر
این بدان ماند که خرگوشی بگفت | من رسول ماهم و با ماه جفت | |||||
کز رمهی پیلان بر آن چشمهی زلال | جمله نخجیران بدند اندر وبال | |||||
جمله محروم و ز خوف از چشمه دور | حیلهای کردند چون کم بود زور | |||||
از سر که بانگ زد خرگوش زال | سوی پیلان در شب غرهی هلال | |||||
که بیا رابع عشر ای شاهپیل | تا درون چشمه یابی این دلیل | |||||
شاهپیلا من رسولم پیش بیست | بر رسولان بند و زجر و خشم نیست | |||||
ماه میگوید که ای پیلان روید | چشمه آن ماست زین یکسو شوید | |||||
ورنه منتان کور گردانم ستم | گفتم از گردن برون انداختم | |||||
ترک این چشمه بگویید و روید | تا ز زخم تیغ مه آمن شوید | |||||
نک نشان آنست کاندر چشمه ماه | مضطرب گردد ز پیل آبخواه | |||||
آن فلان شب حاضر آ ای شاهپیل | تا درون چشمه یابی زین دلیل | |||||
چونک هفت و هشت از مه بگذرید | شاهپیل آمد ز چشمه میچرید | |||||
چونک زد خرطوم پیل آن شب درآب | مضطرب شد آب ومه کرد اضطراب | |||||
پیل باور کرد از وی آن خطاب | چون درون چشمه مه کرد اضطراب | |||||
مانه زان پیلان گولیم ای گروه | که اضطراب ماه آردمان شکوه | |||||
انبیا گفتند آوه پند جان | سختتر کرد ای سفیهان بندتان |