مثنوی معنوی/حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست
ظاهر
یک جزیرهی سبز هست اندر جهان | اندرو گاویست تنها خوشدهان | |||||
جمله صحرا را چرد او تا به شب | تا شود زفت و عظیم و منتجب | |||||
شب ز اندیشه که فردا چه خورم | گردد او چون تار مو لاغر ز غم | |||||
چون برآید صبح گردد سبز دشت | تا میان رسته قصیل سبز و کشت | |||||
اندر افتد گاو با جوع البقر | تا به شب آن را چرد او سر به سر | |||||
باز زفت و فربه و لمتر شود | آن تنش از پیه و قوت پر شود | |||||
باز شب اندر تب افتد از فزع | تا شود لاغر ز خوف منتجع | |||||
که چه خواهم خورد فردا وقت خور | سالها اینست کار آن بقر | |||||
هیچ نندیشد که چندین سال من | میخورم زین سبزهزار و زین چمن | |||||
هیچ روزی کم نیامد روزیم | چیست این ترس و غم و دلسوزیم | |||||
باز چون شب میشود آن گاو زفت | میشود لاغر که آوه رزق رفت | |||||
نفس آن گاوست و آن دشت این جهان | کو همی لاغر شود از خوف نان | |||||
که چه خواهم خورد مستقبل عجب | لوت فردا از کجا سازم طلب | |||||
سالها خوردی و کم نامد ز خور | ترک مستقبل کن و ماضی نگر | |||||
لوت و پوت خورده را هم یاد آر | منگر اندر غابر و کم باش زار |