مثنوی معنوی/حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او
ظاهر
بود شاهی شاه را بد سه پسر | هر سه صاحبفطنت و صاحبنظر | |||||
هر یکی از دیگری استودهتر | در سخا و در وغا و کر و فر | |||||
پیش شه شهزادگان استاده جمع | قرة العینان شه همچون سه شمع | |||||
از ره پنهان ز عینین پسر | میکشید آبی نخیل آن پدر | |||||
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب | میرود سوی ریاض مام و باب | |||||
تازه میباشد ریاض والدین | گشته جاری عینشان زین هر دو عین | |||||
چون شود چشمه ز بیماری علیل | خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل | |||||
خشکی نخلش همیگوید پدید | که ز فرزندان شجر نم میکشید | |||||
ای بسا کاریز پنهان همچنین | متصل با جانتان یا غافلین | |||||
ای کشیده ز آسمان و از زمین | مایهها تا گشته جسم تو سمین | |||||
عاریهست این کم همیباید فشارد | کانچ بگرفتی همیباید گزارد | |||||
جز نفخت کان ز وهاب آمدست | روح را باش آن دگرها بیهدست | |||||
بیهده نسبت به جان میگویمش | نی بنسبت با صنیع محکمش |