مثنوی معنوی/حکایت آن پادشاهزاده
ظاهر
پادشاهی داشت یک برنا پسر | باطن و ظاهر مزین از هنر | |||||
خواب دید او کان پسر ناگه بمرد | صافی عالم بر آن شه گشت درد | |||||
خشک شد از تاب آتش مشک او | که نماند از تف آتش اشک او | |||||
آنچنان پر شد ز دود و درد شاه | که نمییابید در وی راه آه | |||||
خواست مردن قالبش بیکار شد | عمر مانده بود شه بیدار شد | |||||
شادیی آمد ز بیداریش پیش | که ندیده بود اندر عمر خویش | |||||
که ز شادی خواست هم فانی شدن | بس مطوق آمد این جان و بدن | |||||
از دم غم میبمیرد این چراغ | وز دم شادی بمیرد اینت لاغ | |||||
در میان این دو مرگ او زنده است | این مطوق شکل جای خنده است | |||||
شاه با خود گفت شادی را سبب | آنچنان غم بود از تسبیب رب | |||||
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ | وان ز یک روی دگر احیا و برگ | |||||
آن یکی نسبت بدان حالت هلاک | باز هم آن سوی دیگر امتساک | |||||
شادی تن سوی دنیاوی کمال | سوی روز عاقبت نقص و زوال | |||||
خنده را در خواب هم تعبیر خوان | گریه گوید با دریغ و اندهان | |||||
گریه را در خواب شادی و فرح | هست در تعبیر ای صاحب مرح | |||||
شاه اندیشید کین غم خود گذشت | لیک جان از جنس این بدظن گشت | |||||
ور رسد خاری چنین اندر قدم | که رود گل یادگاری بایدم | |||||
چون فنا را شد سبب بیمنتهی | پس کدامین راه را بندیم ما | |||||
صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ | میکند اندر گشادن ژیغ ژیغ | |||||
ژیغژیغ تلخ آن درهای مرگ | نشنود گوش حریص از حرص برگ | |||||
از سوی تن دردها بانگ درست | وز سوی خصمان جفا بانگ درست | |||||
جان سر بر خوان دمی فهرست طب | نار علتها نظر کن ملتهب | |||||
زان همه غرها درین خانه رهست | هر دو گامی پر ز کزدمها چهست | |||||
باد تندست و چراغم ابتری | زو بگیرانم چراغ دیگری | |||||
تا بود کز هر دو یک وافی شود | گر به باد آن یک چراغ از جا رود | |||||
همچو عارف کن تن ناقص چراغ | شمع دل افروخت از بهر فراغ | |||||
تا که روزی کین بمیرد ناگهان | پیش چشم خود نهد او شمع جان | |||||
او نکرد این فهم پس داد از غرر | شمع فانی را بفانیی دگر |