مثنوی معنوی/حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو
ظاهر
کندهای را لوطیی در خانه برد | سرنگون افکندش و در وی فشرد | |||||
بر میانش خنجری دید آن لعین | پس بگفتش بر میانت چیست این | |||||
گفت آنک با من ار یک بدمنش | بد بیندیشد بدرم اشکمش | |||||
گفت لوطی حمد لله را که من | بد نه اندیشیدهام با تو به فن | |||||
چون که مردی نیست خنجرها چه سود | چون نباشد دل ندارد سود خود | |||||
از علی میراث داری ذوالفقار | بازوی شیر خدا هستت بیار | |||||
گر فسونی یاد داری از مسیح | کو لب و دندان عیسی ای قبیح | |||||
کشتیی سازی ز توزیع و فتوح | کو یکی ملاح کشتی همچو نوح | |||||
بت شکستی گیرم ابراهیموار | کو بت تن را فدی کردن بنار | |||||
گر دلیلت هست اندر فعل آر | تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار | |||||
آن دلیلی که ترا مانع شود | از عمل آن نقمت صانع بود | |||||
خایفان راه را کردی دلیر | از همه لرزانتری تو زیر زیر | |||||
بر همه درس توکل میکنی | در هوا تو پشه را رگ میزنی | |||||
ای مخنث پیش رفته از سپاه | بر دروغ ریش تو کیرت گواه | |||||
چون ز نامردی دل آکنده بود | ریش و سبلت موجب خنده بود | |||||
توبهای کن اشک باران چون مطر | ریش و سبلت را ز خنده باز خر | |||||
داروی مردی بخور اندر عمل | تا شوی خورشید گرم اندر حمل | |||||
معده را بگذار و سوی دل خرام | تا که بیپرده ز حق آید سلام | |||||
یک دو گامی رو تکلف ساز خوش | عشق گیرد گوش تو آنگاه کش |