مثنوی معنوی/حکایت آن شخص کی خواب دید
ظاهر
بود یک میراثی مال و عقار | جمله را خورد و بماند او عور و زار | |||||
مال میراثی ندارد خود وفا | چون بناکام از گذشته شد جدا | |||||
او نداند قدر هم کاسان بیافت | کو بکد و رنج و کسبش کم شتاف | |||||
قدر جان زان میندانی ای فلان | که بدادت حق به بخشش رایگان | |||||
نقد رفت و کاله رفته و خانهها | ماند چون چغدان در آن ویرانهها | |||||
گفت یا رب برگ دادی رفت برگ | یا بده برگی و یا بفرست مرگ | |||||
چون تهی شد یاد حق آغاز کرد | یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد | |||||
چون پیمبر گفته ممن مزهرست | در زمان خالیی ناله گرست | |||||
چون شود پر مطربش بنهد ز دست | پر مشو که آسیب دست او خوشست | |||||
تی شو و خوش باش بین اصبعین | کز می لا این سرمستست این | |||||
رفت طغیان آب از چشمش گشاد | آب چشمش زرع دین را آب داد |