مثنوی معنوی/حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود
ظاهر
یک حکایت بشنو اینجا ای پسر | تا نگردی ممتحن اندر هنر | |||||
آن جهود و ممن و ترسا مگر | همرهی کردند با هم در سفر | |||||
با دو گمره همره آمد ممنی | چون خرد با نفس و با آهرمنی | |||||
مرغزی و رازی افتند از سفر | همره و همسفره پیش همدگر | |||||
در قفص افتند زاغ و جغد و باز | جفت شد در حبس پاک و بینماز | |||||
کرده منزل شب به یک کاروانسرا | اهل شرق و اهل غرب و ما ورا | |||||
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف | روزها با هم ز سرما و ز برف | |||||
چون گشاده شد ره و بگشاد بند | بسکلند و هر یکی جایی روند | |||||
چون قفس را بشکند شاه خرد | جمع مرغان هر یکی سویی پرد | |||||
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد | در هوای جنس خود سوی معاد | |||||
پر گشاید هر دمی با اشک و آه | لیک پریدن ندارد روی و راه | |||||
راه شد هر یک پرد مانند باد | سوی آن کز یاد آن پر میگشاد | |||||
آن طرف که بود اشک و آه او | چونک فرصت یافت باشد راه او | |||||
در تن خود بنگر این اجزای تن | از کجاها گرد آمد در بدن | |||||
آبی و خاکی و بادی و آتشی | عرشی و فرشی و رومی و گشی | |||||
از امید عود هر یک بسته طرف | اندرین کاروانسرا از بیم برف | |||||
برف گوناگون جمود هر جماد | در شتای بعد آن خورشید داد | |||||
چون بتابد تف آن خورشید جشم | کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم | |||||
در گداز آید جمادات گران | چون گداز تن به وقت نقل جان | |||||
چون رسیدند این سه همره منزلی | هدیهشان آورد حلوا مقبلی | |||||
برد حلوا پیش آن هر سه غریب | محسنی از مطبخ انی قریب | |||||
نان گرم و صحن حلوای عسل | برد آنک در ثوابش بود امل | |||||
الکیاسه والادب لاهل المدر | الضیافه والقری لاهل الوبر | |||||
الضیافة للغریب والقری | اودع الرحمن فی اهل القری | |||||
کل یوم فی القری ضیف حدیث | ما له غیر الاله من مغیث | |||||
کل لیل فی القری وفد جدید | ما لهم ثم سوی الله محید | |||||
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور | بود صایم روز آن ممن مگر | |||||
چون نماز شام آن حلوا رسید | بود ممن مانده در جوع شدید | |||||
آن دو کس گفتند ما از خور پریم | امشبش بنهیم و فردایش خوریم | |||||
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم | بهر فردا لوت را پنهان کنیم | |||||
گفت ممن امشب این خورده شود | صبر را بنهیم تا فردا بود | |||||
پس بدو گفتند زین حکمتگری | قصد تو آن است تا تنها خوری | |||||
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم | چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم | |||||
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند | هرکه خواهد قسم خود پنهان کند | |||||
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر | گوش کن قسام فیالنار از خبر | |||||
گفت قسام آن بود کو خویش را | کرد قسمت بر هوا و بر خدا | |||||
ملک حق و جمله قسم اوستی | قسم دیگر را دهی دوگوستی | |||||
این اسد غالب شدی هم بر سگان | گر نبودی نوبت آن بدرگان | |||||
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد | شب برو در بینوایی بگذرد | |||||
بود مغلوب او به تسلیم و رضا | گفت سمعا طاعة اصحابنا | |||||
پس بخفتند آن شب و برخاستند | بامدادان خویش را آراستند | |||||
روی شستند و دهان و هر یکی | داشت اندر ورد راه و مسلکی | |||||
یک زمانی هر کسی آورد رو | سوی ورد خویش از حق فضلجو | |||||
ممن و ترسا جهود و گبر و مغ | جمله را رو سوی آن سلطان الغ | |||||
بلک سنگ و خاک و کوه و آب را | هست واگشت نهانی با خدا | |||||
این سخن پایان ندارد هر سه یار | رو به هم کردند آن دم یاروار | |||||
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش | آنچ دید او دوش گو آور به پیش | |||||
هرکه خوابش بهتر این را او خورد | قسم هر مفضول را افضل برد | |||||
آنک اندر عقل بالاتر رود | خوردن او خوردن جمله بود | |||||
فوق آمد جان پر انوار او | باقیان را بس بود تیمار او | |||||
عاقلان را چون بقا آمد ابد | پس به معنی این جهان باقی بود | |||||
پس جهود آورد آنچ دیده بود | تا کجا شب روح او گردیده بود | |||||
گفت در ره موسیام آمد به پیش | گربه بیند دنبه اندر خواب خویش | |||||
در پی موسی شدم تا کوه طور | هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور | |||||
هر سه سایه محو شد زان آفتاب | بعد از آن زان نور شد یک فتح باب | |||||
نور دیگر از دل آن نور رست | پس ترقی جست آن ثانیش چست | |||||
هم من و هم موسی و هم کوه طور | هر سه گم گشتیم زان اشراق نور | |||||
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد | چونک نور حق درو نفاخ شد | |||||
وصف هیبت چون تجلی زد برو | میسکست از هم همیشد سو به سو | |||||
آن یکی شاخ که آمد سوی یم | گشت شیرین آب تلخ همچو سم | |||||
آن یکی شاخش فرو شد در زمین | چشمهی دارو برون آمد معین | |||||
که شفای جمله رنجوران شد آب | از همایونی وحی مستطاب | |||||
آن یکی شاخ دگر پرید زود | تا جوار کعبه که عرفات بود | |||||
باز از آن صعقه چو با خود آمدم | طور بر جا بد نه افزون و نه کم | |||||
لیک زیر پای موسی همچو یخ | میگدازید او نماندش شاخ و شخ | |||||
با زمین هموار شد که از نهیب | گشت بالایش از آن هیبت نشیب | |||||
باز با خود آمدم زان انتشار | باز دیدم طور و موسی برقرار | |||||
وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه | پر خلایق شکل موسی در وجوه | |||||
چون عصا و خرقهی او خرقهشان | جمله سوی طور خوش دامن کشان | |||||
جمله کفها در دعا افراخته | نغمهی ارنی به هم در ساخته | |||||
باز آن غشیان چو از من رفت زود | صورت هر یک دگرگونم نمود | |||||
انبیا بودند ایشان اهل ود | اتحاد انبیاام فهم شد | |||||
باز املاکی همی دیدم شگرف | صورت ایشان بد از اجرام برف | |||||
حلقهی دیگر ملایک مستعین | صورت ایشان به جمله آتشین | |||||
زین نسق میگفت آن شخص جهود | بس جهودی که آخرش محمود بود | |||||
هیچ کافر را به خواری منگرید | که مسلمان مردنش باشد امید | |||||
چه خبر داری ز ختم عمر او | تا بگردانی ازو یکباره رو | |||||
بعد از ان ترسا در آمد در کلام | که مسیحم رو نمود اندر منام | |||||
من شدم با او به چارم آسمان | مرکز و مثوای خورشید جهان | |||||
خود عجبهای قلاع آسمان | نسبتش نبود به آیات جهان | |||||
هر کسی دانند ای فخر البنین | که فزون باشد فن چرخ از زمین |