مثنوی معنوی/حکایت آن زن کی گفت شوهر را
ظاهر
بود مردی کدخدا او را زنی | سخت طناز و پلید و رهزنی | |||||
هرچه آوردی تلف کردیش زن | مرد مضطر بود اندر تن زدن | |||||
بهر مهمان گوشت آورد آن معیل | سوی خانه با دو صد جهد طویل | |||||
زن بخوردش با کباب و با شراب | مرد آمد گفت دفع ناصواب | |||||
مرد گفتش گوشت کو مهمان رسید | پیش مهمان لوت میباید کشید | |||||
گفت زن این گربه خورد آن گوشت را | گوشت دیگر خر اگر باشد هلا | |||||
گفت ای ایبک ترازو را بیار | گربه را من بر کشم اندر عیار | |||||
بر کشیدش بود گربه نیم من | پس بگفت آن مرد کای محتال زن | |||||
گوشت نیم من بود و افزون یک ستیر | هست گربه نیممن هم ای ستیر | |||||
این اگر گربهست پس آن گوشت کو | ور بود این گوشت گربه کو بجو | |||||
بایزید ار این بود آن روح چیست | ور وی آن روحست این تصویر کیست | |||||
حیرت اندر حیرتست ای یار من | این نه کار تست و نه هم کار من | |||||
هر دو او باشد ولیک از ریع زرع | دانه باشد اصل و آن که پره فرع | |||||
حکمت این اضداد را با هم ببست | ای قصاب این گردران با گردنست | |||||
روح بیقالب نداند کار کرد | قالبت بیجان فسرده بود و سرد | |||||
قالبت پیدا و آن جانت نهان | راست شد زین هر دو اسباب جهان | |||||
خاک را بر سر زنی سر نشکند | آب را بر سر زنی در نشکند | |||||
گر تو میخواهی که سر را بشکنی | آب را و خاک را بر هم زنی | |||||
چون شکستی سر رود آبش به اصل | خاک سوی خاک آید روز فصل | |||||
حکمتی که بود حق را ز ازدواج | گشت حاصل از نیاز و از لجاج | |||||
باشد آنگه ازدواجات دگر | لا سمع اذن و لا عین بصر | |||||
گر شنیدی اذن کی ماندی اذن | یا کجا کردی دگر ضبط سخن | |||||
گر بدیدی برف و یخ خورشید را | از یخی برداشتی اومید را | |||||
آب گشتی بیعروق و بیگره | ز آب داود هوا کردی زره | |||||
پس شدی درمان جان هر درخت | هر درختی از قدومش نیکبخت | |||||
آن یخی بفسرده در خود مانده | لا مساسی با درختان خوانده | |||||
لیس یالف لیس یلف جسمه | لیس الا شح نفس قسمه | |||||
نیست ضایع زو شود تازه جگر | لیک نبود پیک و سلطان خضر | |||||
ای ایاز استارهی تو بس بلند | نیست هر برجی عبورش را پسند | |||||
هر وفا را کی پسندد همتت | هر صفا را کی گزیند صفوتت |