مثنوی معنوی/حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت
ظاهر
آن زنی میخواست تا با مول خود | بر زند در پیش شوی گول خود | |||||
پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت | من برآیم میوه چیدن بر درخت | |||||
چون برآمد بر درخت آن زن گریست | چون ز بالا سوی شوهر بنگریست | |||||
گفت شوهر را کای مابون رد | کیست آن لوطی که بر تو میفتد | |||||
تو به زیر او چو زن بغنودهای | ای فلان تو خود مخنث بودهای | |||||
گفت شوهر نه سرت گویی بگشت | ورنه اینجا نیست غیر من به دشت | |||||
زن مکرر کرد که آن با برطله | کیست بر پشتت فرو خفته هله | |||||
گفت ای زن هین فرود آ از درخت | که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت | |||||
چون فرود آمد بر آمد شوهرش | زن کشید آن مول را اندر برش | |||||
گفت شوهر کیست آن ای روسپی | که به بالای تو آمد چون کپی | |||||
گفت زن نه نیست اینجا غیر من | هین سرت برگشته شد هرزه متن | |||||
او مکرر کرد بر زن آن سخن | گفت زن این هست از امرودبن | |||||
از سر امرودبن من همچنان | کژ همی دیدم که تو ای قلتبان | |||||
هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست | این همه تخییل از امروبنیست | |||||
هزل تعلیمست آن را جد شنو | تو مشو بر ظاهر هزلش گرو | |||||
هر جدی هزلست پیش هازلان | هزلها جدست پیش عاقلان | |||||
کاهلان امرودبن جویند لیک | تا بدان امرودبن راهیست نیک | |||||
نقل کن ز امرودبن که اکنون برو | گشتهای تو خیرهچشم و خیرهرو | |||||
این منی و هستی اول بود | که برو دیده کژ و احول بود | |||||
چون فرود آیی ازین امرودبن | کژ نماند فکرت و چشم و سخن | |||||
یک درخت بخت بینی گشته این | شاخ او بر آسمان هفتمین | |||||
چون فرود آیی ازو گردی جدا | مبدلش گرداند از رحمت خدا | |||||
زین تواضع که فرود آیی خدا | راست بینی بخشد آن چشم ترا | |||||
راست بینی گر بدی آسان و زب | مصطفی کی خواستی آن را ز رب | |||||
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست | آنچنان که پیش تو آن جزو هست | |||||
بعد از آن بر رو بر آن امرودبن | که مبدل گشت و سبز از امر کن | |||||
چون درخت موسوی شد این درخت | چون سوی موسی کشانیدی تو رخت | |||||
آتش او را سبز و خرم میکند | شاخ او انی انا الله میزند | |||||
زیر ظلش جمله حاجاتت روا | این چنین باشد الهی کیمیا | |||||
آن منی و هستیت باشد حلال | که درو بینی صفات ذوالجلال | |||||
شد درخت کژ مقوم حقنما | اصله ثابت و فرعه فیالسما |