مثنوی معنوی/حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود
ظاهر
همچنان کن زاهد اندر سال قحط | بود او خندان و گریان جمله رهط | |||||
پس بگفتندش چه جای خنده است | قحط بیخ ممنان بر کنده است | |||||
رحمت از ما چشم خود بر دوختست | ز آفتاب تیز صحرا سوختست | |||||
کشت و باغ و رز سیه استاده است | در زمین نم نیست نه بالا نه پست | |||||
خل میمیرند زین قحط و عذاب | ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب | |||||
بر مسلمانان نمیآری تو رحم | ممنان خویشند و یک تن شحم و لحم | |||||
رنج یک جزوی ز تن رنج همهست | گر دم صلحست یا خود ملحمهست | |||||
گفت در چشم شما قحطست این | پیش چشمم چون بهشتست این زمین | |||||
من همیبینم بهر دشت و مکان | خوشهها انبه رسیده تا میان | |||||
خوشهها در موج از باد صبا | پر بیابان سبزتر از گندنا | |||||
ز آزمون من دست بر وی میزنم | دست و چشم خویش را چون بر کنم | |||||
یار فرعون تنید ای قوم دون | زان نماید مر شما را نیل خون | |||||
یار موسی خرد گردید زود | تا نماند خون بینید آب رود | |||||
با پدر از تو جفایی میرود | آن پدر در چشم تو سگ میشود | |||||
آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست | که چنان حرمت نظر را سگ نماست | |||||
گرگ میدیدند یوسف را به چشم | چونک اخوان را حسودی بود و خشم | |||||
با پدر چون صلح کردی خشم رفت | آن سگی شد گشت بابا یار تفت |