مثنوی معنوی/حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود
ظاهر
بود درویشی بکهساری مقیم | خلوت او را بود هم خواب و ندیم | |||||
چون ز خالق میرسید او را شمول | بود از انفاس مرد و زن ملول | |||||
همچنانک سهل شد ما را حضر | سهل شد هم قوم دیگر را سفر | |||||
آنچنانک عاشقی بر سروری | عاشقست آن خواجه بر آهنگری | |||||
هر کسی را بهر کاری ساختند | میل آن را در دلش انداختند | |||||
دست و پا بی میل جنبان کی شود | خار وخس بی آب و بادی کی رود | |||||
گر ببینی میل خود سوی سما | پر دولت بر گشا همچون هما | |||||
ور ببینی میل خود سوی زمین | نوحه میکن هیچ منشین از حنین | |||||
عاقلان خود نوحهها پیشین کنند | جاهلان آخر بسر بر میزنند | |||||
ز ابتدای کار آخر را ببین | تا نباشی تو پشیمان یوم دین |