پرش به محتوا

مثنوی معنوی/حکایت آن درویش کی در هری غلامان

از ویکی‌نبشته
دفتر پنجم مثنوی از مولوی
(حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراسته‌ی عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند)
  آن یکی گستاخ رو اندر هری چون بدیدی او غلام مهتری  
  جامه‌ی اطلس کمر زرین روان روی کردی سوی قبله‌ی آسمان  
  کای خدا زین خواجه‌ی صاحب منن چون نیاموزی تو بنده داشتن  
  بنده پروردن بیاموز ای خدا زین رئیس و اختیار شاه ما  
  بود محتاج و برهنه و بی‌نوا در زمستان لرز لرزان از هوا  
  انبساطی کرد آن از خود بری جراتی بنمود او از لمتری  
  اعتمادش بر هزاران موهبت که ندیم حق شد اهل معرفت  
  گر ندیم شاه گستاخی کند تو مکن آنک نداری آن سند  
  حق میان داد و میان به از کمر گر کسی تاجی دهد او داد سر  
  تا یکی روزی که شاه آن خواجه را متهم کرد و ببستش دست و پا  
  آن غلامان را شکنجه می‌نمود که دفینه‌ی خواجه بنمایید زود  
  سر او با من بگویید ای خسان ورنه برم از شما حلق و لسان  
  مدت یک ماهشان تعذیب کرد روز و شب اشکنجه و افشار و درد  
  پاره پاره کردشان و یک غلام راز خواجه وا نگفت از اهتمام  
  گفتش اندر خواب هاتف کای کیا بنده بودن هم بیاموز و بیا  
  ای دریده پوستین یوسفان گر بدرد گرگت آن از خویش دان  
  زانک می‌بافی همه‌ساله بپوش زانک می‌کاری همه ساله بنوش  
  فعل تست این غصه‌های دم به دم این بود معنی قد جف القلم  
  که نگردد سنت ما از رشد نیک را نیکی بود بد راست بد  
  کار کن هین که سلیمان زنده است تا تو دیوی تیغ او برنده است  
  چون فرشته گشته از تیغ آمنیست از سلیمان هیچ او را خوف نیست  
  حکم او بر دیو باشد نه ملک رنج در خاکست نه فوق فلک  
  ترک کن این جبر را که بس تهیست تا بدانی سر سر جبر چیست  
  ترک کن این جبر جمع منبلان تا خبر یابی از آن جبر چو جان  
  ترک معشوقی کن و کن عاشقی ای گمان برده که خوب و فایقی  
  ای که در معنی ز شب خامش‌تری گفت خود را چند جویی مشتری  
  سر بجنبانند پیشت بهر تو رفت در سودای ایشان دهر تو  
  تو مرا گویی حسد اندر مپیچ چه حسد آرد کسی از فوت هیچ  
  هست تعلیم خسان ای چشم‌شوخ هم‌چو نقش خرد کردن بر کلوخ  
  خویش را تعلیم کن عشق و نظر که آن بود چون نقش فی جرم الحجر  
  نفس تو با تست شاگرد وفا غیر فانی شد کجا جویی کجا  
  تا کنی مر غیر را حبر و سنی خویش را بدخو و خالی می‌کنی  
  متصل چون شد دلت با آن عدن هین بگو مهراس از خالی شدن  
  امر قل زین آمدش کای راستین کم نخواهد شد بگو دریاست این  
  انصتوا یعنی که آبت را بلاغ هین تلف کم کن که لب‌خشکست باغ  
  این سخن پایان ندارد ای پدر این سخن را ترک کن پایان نگر  
  غیرتم آید که پیشت بیستند بر تو می‌خندند عاشق نیستند  
  عاشقانت در پس پرده‌ی کرم بهر تو نعره‌زنان بین دم بدم  
  عاشق آن عاشقان غیب باش عاشقان پنج روزه کم تراش  
  که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌ای سالها زیشان ندیدی حبه‌ای  
  چند هنگامه نهی بر راه عام گام خستی بر نیامد هیچ کام  
  وقت صحت جمله یارند و حریف وقت درد و غم به جز حق کو الیف  
  وقت درد چشم و دندان هیچ کس دست تو گیرد به جز فریاد رس  
  پس همان درد و مرض را یاد دار چون ایاز از پوستین کن اعتبار  
  پوستین آن حالت درد توست که گرفتست آن ایاز آن را به دست