مثنوی معنوی/حکایت آن درویش کی در هری غلامان
ظاهر
آن یکی گستاخ رو اندر هری | چون بدیدی او غلام مهتری | |||||
جامهی اطلس کمر زرین روان | روی کردی سوی قبلهی آسمان | |||||
کای خدا زین خواجهی صاحب منن | چون نیاموزی تو بنده داشتن | |||||
بنده پروردن بیاموز ای خدا | زین رئیس و اختیار شاه ما | |||||
بود محتاج و برهنه و بینوا | در زمستان لرز لرزان از هوا | |||||
انبساطی کرد آن از خود بری | جراتی بنمود او از لمتری | |||||
اعتمادش بر هزاران موهبت | که ندیم حق شد اهل معرفت | |||||
گر ندیم شاه گستاخی کند | تو مکن آنک نداری آن سند | |||||
حق میان داد و میان به از کمر | گر کسی تاجی دهد او داد سر | |||||
تا یکی روزی که شاه آن خواجه را | متهم کرد و ببستش دست و پا | |||||
آن غلامان را شکنجه مینمود | که دفینهی خواجه بنمایید زود | |||||
سر او با من بگویید ای خسان | ورنه برم از شما حلق و لسان | |||||
مدت یک ماهشان تعذیب کرد | روز و شب اشکنجه و افشار و درد | |||||
پاره پاره کردشان و یک غلام | راز خواجه وا نگفت از اهتمام | |||||
گفتش اندر خواب هاتف کای کیا | بنده بودن هم بیاموز و بیا | |||||
ای دریده پوستین یوسفان | گر بدرد گرگت آن از خویش دان | |||||
زانک میبافی همهساله بپوش | زانک میکاری همه ساله بنوش | |||||
فعل تست این غصههای دم به دم | این بود معنی قد جف القلم | |||||
که نگردد سنت ما از رشد | نیک را نیکی بود بد راست بد | |||||
کار کن هین که سلیمان زنده است | تا تو دیوی تیغ او برنده است | |||||
چون فرشته گشته از تیغ آمنیست | از سلیمان هیچ او را خوف نیست | |||||
حکم او بر دیو باشد نه ملک | رنج در خاکست نه فوق فلک | |||||
ترک کن این جبر را که بس تهیست | تا بدانی سر سر جبر چیست | |||||
ترک کن این جبر جمع منبلان | تا خبر یابی از آن جبر چو جان | |||||
ترک معشوقی کن و کن عاشقی | ای گمان برده که خوب و فایقی | |||||
ای که در معنی ز شب خامشتری | گفت خود را چند جویی مشتری | |||||
سر بجنبانند پیشت بهر تو | رفت در سودای ایشان دهر تو | |||||
تو مرا گویی حسد اندر مپیچ | چه حسد آرد کسی از فوت هیچ | |||||
هست تعلیم خسان ای چشمشوخ | همچو نقش خرد کردن بر کلوخ | |||||
خویش را تعلیم کن عشق و نظر | که آن بود چون نقش فی جرم الحجر | |||||
نفس تو با تست شاگرد وفا | غیر فانی شد کجا جویی کجا | |||||
تا کنی مر غیر را حبر و سنی | خویش را بدخو و خالی میکنی | |||||
متصل چون شد دلت با آن عدن | هین بگو مهراس از خالی شدن | |||||
امر قل زین آمدش کای راستین | کم نخواهد شد بگو دریاست این | |||||
انصتوا یعنی که آبت را بلاغ | هین تلف کم کن که لبخشکست باغ | |||||
این سخن پایان ندارد ای پدر | این سخن را ترک کن پایان نگر | |||||
غیرتم آید که پیشت بیستند | بر تو میخندند عاشق نیستند | |||||
عاشقانت در پس پردهی کرم | بهر تو نعرهزنان بین دم بدم | |||||
عاشق آن عاشقان غیب باش | عاشقان پنج روزه کم تراش | |||||
که بخوردندت ز خدعه و جذبهای | سالها زیشان ندیدی حبهای | |||||
چند هنگامه نهی بر راه عام | گام خستی بر نیامد هیچ کام | |||||
وقت صحت جمله یارند و حریف | وقت درد و غم به جز حق کو الیف | |||||
وقت درد چشم و دندان هیچ کس | دست تو گیرد به جز فریاد رس | |||||
پس همان درد و مرض را یاد دار | چون ایاز از پوستین کن اعتبار | |||||
پوستین آن حالت درد توست | که گرفتست آن ایاز آن را به دست |